آن بالا که میروی، دیگر چیزی برایت نمانده. دیگر میدانی که تمام است. آنهم نه فقط به عنوان یک فکر زودگذر. نه؛ دیگر تمامِ تمام است. شاید قبلش کمی پاهایت بلرزد. شاید از آنها باشی که تا آخرش هم التماس میکنی. شاید حتّی تا آن ثانیهٔ آخر آخر هم قبول نداشته باشی که مستحقّش هستی.
امّا میدانی، چندان هم ترسی ندارد. در واقع، چیزی قرار نیست حس کنی که ترسی هم داشته باشد. همهش خیلی ساده برگزار میشود: تق، حسّ رهایی برای چند لحظه، و بعد فشاری که همه چیز را به دنبال خود سیاه و بیمعنا میکند. به همین راحتی، تمام میشود. برای همیشه.
بیشتر از خودش، قبلش ترسناک است، که پارچهٔ سیاه را روی صورتت میکشند. نمیدانم، آن را میکشند تا تماشاچیان منظره از دیدن قیافهٔ درهمکشیدهات ناخوشاحوال نشوند، یا شاید میکشند روی چشمانت، تا لحظهای که مرز حقیقت و وهم، زندگی و مرگ را رد میکنی، متوجّه چیزی نشوی. نمیدانم که برای ترحّم به توست، یا برای رفاه حال آنها.
ولی آن لحظههای آخر، آن بالا، تک و تنها، با سنگینی وزنی روی گردنت، و در حالی که گرمای نفسهایت زیر پوشش میپیچد و به صورت خودت میخورد و روی لبهایت را بخار میگیرد؛ در حالی که چشمهایت دیگر هیچ چیز آشنایی نمیبیند، همه چیز برایت معلوم میشود. خودت هستی و خودت.
و بعد، دیگر هیچ چیز نیست.
خودن هستی و خدای خودت
بله. بدون شک. ولی بعضیها حتّی آرامش داشتن خدا رو هم ندارن. نه؟
خودت هستی و خدای خودت
سلام دوست خوبم.وبلاگ خوبی داری.به روزام و منتظر حضور و نظرات زیبای شما عزیزان.موفق باشی.
توصیف و فضا سازی خوبی بود البته فکر کنم طبق ذهنیت شخصی
امیدوارم هیچ وقت حس اصلی رو به حقیقت درک نکنی
تشکر
خوب دار زدن نسبت به گیوتین خیلی قابل تحمله .
هیچ وقت نمیتونم تصور کنم تو ذهن سوفی شل که به دستور هیتلر با گیوتین کشته شد و برادرش چی میگذشت!
ولی خیلی جاهای دیگر آدم خودشه وخودش...
وقتی روی ِ تخت ِ بیمارستان آمدن مرگ را به انتظار میکشی وقتی که صدای قدم های هر عابری حتی آن کس که به دیدنت می آید برایت صدای قدم های مرگ را تداعی میکند که معلوم نیست قرار است گلویت را بگیرد و بمیری یا نرم و آرام در آغوش بکشدت.....
وقتی که برای یک لحظه قلب می ایستد.... وقتی که...
*توی صفحه ی آخر وبتون یادمه 4 تا مطلب بود
یکی در مورد طبیعت ، یکی خداحافظی ، یکی یه متنی بود یکی هم یه شعر 6 بیتی حدودا !
من تا حالا فکر میکردم مطلب "وصل " منظورتون شعرست!پس میتونید فکر کنید اصلا یادم نمونده!!!
واقعا!
هوم. پس درست فکر کرده بودم :دی
آره..همون بعضی هایی که می خوان اول خودشون رو بعد بقیه رو گول بزنن که بنده ی هیچ خدایی نیستن..همونایی که می خوان بگن ما خیلی بله...
بله
صندلی الکتریکی هم چیز جالب تری! هست... .
آره. منم جالب میدانمش!
البته دیگه در، اون بالا ، نیست!
آری. مشکلش فقط همینه :دی
یعنی اون بالا که میری دیگه دست و پا زدنی در کار نیست؟ اون ترس بد نیست؟ شاید آن لحظه آخر...
فکر نمیکنم باشه. چون وقت داشتی که باهاش کنار بیای. مگر اینکه اون لحظهٔ آخر تازه بفهمی که ...
چرا یه چیز خوف نمی نویسین که به خاطرش استعداد شعار دادن و تجمع کردنمون شکوفا بشه؟ :دی
من سفارش میدم اگه خواستن اعدامم کنن، فقط عکس استاد جونمو بهم نشو بدن که داره انگشتاشو تکون میده و یه پنجرۀ دیالوگ روی سرشه (مدل این کتابای مصور!): زرایر خانوم هنوز هزار تا آزمایش دیگه داری که باید انجام بدی!!!
اینجوری ردخور نداره و حکماً می میرم!
اصولاً اعدام باید یه شکلی باشه که اگه طرف نمرد بشه آزادش کرد. (به حکم اسلام البتّه.)
در نتیجه اجرای این حکم به شکلی که ردخور باشه شرعاً جایز نیست.