او-هٰم

نگاهش می‌کنم. لبهٔ صندلی نشسته؛ طبق عادت همیشه‌اش. همیشه از این‌که مثل فیلم‌ها توی صندلی بمیرد و کسی نفهمد می‌ترسد. طوری می‌نشیند که اگر بدنش بی‌جان شد، سنگینی کند و بیفتد روی زمین. فکر مرگ خیلی توی سرش است؛ با این‌که هم‌سنّ و سال من است. هیکل‌اش نه آن‌قدر ظریف است که بشود گفت با یک ضربه می‌شکند، و نه آن‌قدر خوش‌تراش و استثنایی که نفس‌ها را حبس کند.

صندلی‌اش رو به پنجرهٔ اتاق است، امّا نه کاملاً. آن‌طوری است که بتواند از تویش اگر کسی - مثل من - وارد شد، ببیند. پنجره باز است و نسیم ملایمی موهای بنفشش را به بازی گرفته. دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم. بر نمی‌گردد. سرش را به دستم تکیه می‌دهد. با خودم می‌اندیشم: تو کی او شدی؟

و تو جواب نمی‌دهد. این روزها، خیلی کم‌رنگ شده. آن‌قدر که شاید اگر کمی دقّت کنم بتوانم رنگ گل‌های کاغذ دیواری را از پشتش تشخیص دهم.

تو، که او هستی، نگاهش را از نور آفتاب سحرگاهی بر نمی‌گیرد. کنار اتاق را نگاه می‌کنم. صندلی دیگری نیست. می‌نشینم کنار اتاق و تکیه می‌دهم به دیوار. نگاهی به نیم‌رخ مهتابی‌ات در نور طلایی رنگ آفتاب می‌کنم و باز می‌اندیشم:‌تو، کی ای او شدی؟

از روی صندلی می‌آید پایین و کنارم می‌خزد. بی هیچ توافقی در میان دستانم جای می‌گیرد. سرش پیش از آن‌که پلک بزنم، بر سینه‌ام است. تو جواب می‌دهد: هرگز.

و دیگر، تو او نیست. گونه‌اش را بر گونه‌ام می‌گذارد، و با چشم‌هایم، می‌گرید.

شاید، تو هم از توهّم‌ام آمده باشی؛ امّا دریغ، که دیری‌است معنایت بی‌من شده. شاید، او هم دارد در زمین آرزویم می‌میرد! شاید، ترس دایمی‌اش از مرگ بی‌هوده نیست. شاید.

موهای بنفشت را که کمی نقره‌ای‌تر از همیشه به نظر می‌آید، از میان انگشتانم می‌سُرانم، و تو را بیش‌تر به خود می‌چسبانم.

شاید، روزی؛ امّا نه امروز. هنوز، جایت در خیالم امن است.

×××

شبی بی واهمه صد لاله می‌چینم آخر روز زندانم وقت سخت توست!


پس‌نوشت: آهای موجود خبیث، نظرت چیه؟ هنوزم یه جوریه؟

ای کسی که سابقاً وبلاگ داشتی و می‌شد جواب حرفات رو بدم و الآن دیگه نداری، من چه شکلی جواب خصوصی‌هات رو بدم؟


نظرات 14 + ارسال نظر
ارغوان دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 08:18 ب.ظ

اگر هدفتان این بود که کسی نفهمد، یقین بدارید که صد در صد به این هدف رسیده اید.( گمان نکنم که به غیر از این باشد.)
-----------------------
تو کی رسیدی آپ کنی؟ گفتم بری خونه ، همش مشغول تمیز کردن پیراهنتی

هدف این نبوده اتّفاقاً. قدری از هدف این بوده :دی
به من می‌گن یک موجود زنده!

ارغوان دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 08:20 ب.ظ

در ضمن از خواندن عنوانتان معذوریم یا بهتر بگویم ، ناتوان

او هام. نه؟ شاید.

ارغوان دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 08:23 ب.ظ

چرا موهاش بنفشه؟
چرا رو صندلی می شینه ، رو مبل مثلاً نمی شینه؟
چرا رو به پنجره می شینه؟
چرا رفتی ببینیش؟
چرا او شده؟
چرا تو بوده ؟

در پاسخ به پاره‌ای از این مسائل شما رو ارجاع می‌دم به: http://alivingbeing.blogsky.com/1388/01/02/post-166/

ame voyageur دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 09:51 ب.ظ

تصویر سازیش عالی بود ....
طوری که گاهی وحشت میکردم در اواسط نوشته...

"تو" های زیادی هستند که در زندگی آدمها رنگ می بازند.."تو" های زیادی هستند که محو می شوند چه خود بخواهند چه نخواهند بر خلاف حرف ِ شما که این "تو"ی شما با خواسته ی خود " تو " شد...
به نظرم " تو"هایی که " او " میشوند ، یا حقیر اند یا شناخته نشدند..چون وقتی خاطره ای ، خیالی ، حادثه ای که رنگ می بازد بودنش هم آ ن طور که بوده است نبوده است..آن هایی که موقع بودنشان به اندازه ی هزاران سال حضور داشته اند هیچ گاه رنگ نمی بازند..هیچ گاه قدیمی نمیشوند..هیچ گاه به وهم آلوده نمیشوند...آنها با نبودنشان تمام نمیشوند.."هستند" حتی اگر نباشند..چرا که این " تو" ها ، در جسم و کالبد خلاصه و تمام نمیشوند...این "تو" ها ، اول منیت آدم را میگیرند ..بعد مرزهای تو و من را پاک میکنند بعد دیگر نمیفهمیم " من " ام یا "تو " یا او.....

تشکّر. بله. ولی شاید خیلی وقت‌ها این «تو»ها که زمانی برای خودشون حضوری دارن، به واسطهٔ یه سری چیزای دیگه کم‌کمک محو بشن.

ame voyageur دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 09:55 ب.ظ

* یادم رفت بگویم عشق زیادی هم غریب نیست...آدمها غریب ترند...
* خیلی وحشتناک میشود وقتی " او" در قلب ِ "او"هام بگنجد...

* من به گمانم آدرس ِ وبم را خصوصی گذاشتم پس احتمالا منظورتون من نیستم ! ( نه اینکه جدیدا دمانس دارم گفتم شاید من باشم منظورتون!!!!)

یا علی

زیادی غریب نیست، امّا غریب است. آدم‌ها هم که ...
بلی، خیلی وحشتناک می‌شود.
عجب!
ندیده بودم آدرس رو!! :دی

ارغوان دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 09:56 ب.ظ

خب اگر قدری از هدف این بوده، پس تکلیف ما چیست که نفهمیدیم؟؟؟
بله خب ، خوندیم اون پستتون رو. یعنی یادمه اون موقع هم به همین وضعیت الان دچار شدم.
------
رفتند یا هستند؟

عجب!

ارغوان دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 10:41 ب.ظ

در ضمن به شما یه چیزای دیگه هم می گن ، که جاش این جا نیست

مثلا؟

موجود خبیث دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 11:08 ب.ظ http://xxxy.blogsky.com

چقدر موهای بنفش خوبند و کسی که اینقدر کمرنگ است که گل های کاغذ دیواری را میشود از میانش دید.
نه هنوز یه جوری نیست.

هوم. بالاخره نفهمیدم که از یه جوری بودن که گفتی جدیدنا شده، در اومده یا نه؟

کوروموزوم نا معلوم سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 02:42 ق.ظ http://xxxy.blogsky.com

bale dar umade
age halo hosele dashtam emshab vase in dar umadan koli zogh mikardam
be khatere in post
ama ziad ok naboodam.

هوم. تشکر. تو هم که جدیداً هی اوکی نیستی!

ame voyageur سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 02:52 ق.ظ

ادرس ِ چشم پزشکی اگه خواستید بگم بهتون !!!

باز یک قسمت دیگه هم یادم رفت .خودتون ارتباطش رو با نوشتتون پیدا کنید :

آدمهایی رو می شناسم که آرزوی وصل رو از خود ِ وصل بیشتر دوست دارند.اون آدمها به نظرم آدمهای عجیبی اند .

یا علی

هوم. من رو می‌تونید در زمرهٔ اون آدم‌ها به حساب بیارید شاید. یادتونه اون «وصال» که در وبلاگ قبلی نوشته بودم؟

ارغوان سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 09:34 ق.ظ

خود بهتر دانید!
--------
بعد من با نفر بالایی کمی تا قسمتی زیاد ، در خصوص بخش چشم پزشکی موافقم. البته تا آن جایی که خاطر شریف این جانب هست، شما از وسیله ای به نام عینک استفاده می کنید، ولی به نظرم شماره چشمتان در وجوهی زیاد شده، دیگر به کارتان نمی آید.

هوم. عجب!

همت سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 11:07 ق.ظ http://heyatonline.blogfa.com

اونچه من رو میکشونه اینجا لذت حس کردن رشد روز به روز یک موجود زنده ست

تشکر!

molden سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 02:47 ب.ظ

دوستش داشتم حتی اگر خیلی نفهمیدمش!
«تو کی او شدی؟»

اوهوم. تشکر

زرایر سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 09:45 ب.ظ

منم فقط یه نموره فهمیدم.
فهمیدن متن های سخت، اصلا تو مرامم نیس. :دی

:دی
بابا با مرام! مرید مرامتیم! :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد