الا یا ایّهاالسّاقی،
اَدِر کأساً!
که دل خون شد ...
اَدِر کأساً،
نه تا مستی بیافزایم،
نه تا من گم کنم خود را،
در این مستی- که هشیاری فزون استم.
ز چشمم دانهٔ اشکی
چو شبنم از رخ لاله
فرو دیگر نمیافتد.
نه از سرما،
- نه چون سرماش کمجان است -
که سرماییاست بیطاقت،
چنان گنگ و دَد و بیرحم و بیآزرم
که اشک کودک گمکرده ره را
در میان راه، بر گونه
بلوری آبگین میسازد.
ز چشمم دانهٔ اشکی
دگر هرگز نمیافتد
که قلبم از تهی مملو
و چشمم شیشهای سرد است
و در عمق وجودم هیچ
- حتّی قدر یک لبخند -
جای مهری نیست.
الا یا ایّها السّاقی،
ادر کأساً، تو دُردیکَش،
و من بر سنگ میکوبم
شراب ناب و اعلا را
در این پیمانهٔ زرّین؛
که چشمم خشک و بیروح است
و از چشمم دگر اشکی
نخواهد هیچ افتادن ...
فوق العاده بود
تشکر
واو ... براوو.
بگو نوشته ی خودته!! احسنت. احسنت. عالی.
نوشتهٔ خودمه. مرسی.
«که قلبم از تهی مملو و چشمم شیشهای سرد است و در عمق وجودم هیچ - حتّی قدر یک لبخند -
جای مهری نیست.»
...من!
... من!
چقدر سخت بود میلاد
واقعاً؟!
نمیدونستم نوشته خودتونه. باید گفت عالی بود خیلی خیلی خوب بدون اغراق.
:دی
تشکّر.
گمونم:
"بلوری آبگین میسازد."
به جای "می ساز" میذاشید "ساز" وزنش بهتر میشد. شایدم من بد خوندم. شاید اگه نوع خوندنم عوض شه، وزنشو درک کنم.
و:
"جای مهری نیست."
یه جورائیه... گمونم بهتره یه جور دیگه باشه ولی الان ذهنم نمی کشه تا مشابه مناسبی براش پیدا کنم.
درکل، خیلی زیبا و احساس برانگیز بود.
موفق باشید.
که اشکِ کودکِ گم کرده ره را در میان راه، بر گونه، بلوری آبگین میسازد.
نیدونم!
تشکر
شما هم موفق باشید