تو:
تو دیگر این روزها خوب میدانی به چه زبانی باید حرف زد با من. دیگر خوب میشناسی چگونه بگویی که قبول کنم. چه بگویی تا جواب مثبت بگیری. تو این روزها، خوب خوب خوب میدانی که چهطور باید بازی کرد. دیگر قاعدههایش را خوب میشناسی. مقدّمات بازی را هم خوب بلدی.
من هم میدانم.
او:
تو خوب میدانی این روزها، که از دست دادمت، هر چند نمیخواستمت. حتّی اگر در دلم، پرندهای آواز میخواند، تو خوب میدانستی. چرخ میخوردی با من و من با تو نبودم. آن روزها که در من بودی و من باک از هیچم نبود، اگر میدانستم این داس را بر خرمن خواهی نشاند، نبات وجودت را مزّه نمیکردم. و اگر حتّی همین امروز هم ...
من امّا، هیچ نمیدانستم.
یادداشت برای خودم: این مطلب بسیار بعدتر از اونی که فکرش رو میکردم منتشر شد. در واقع، این مطلب مال حدود یک ماه پیشه که مقدّماتی که برای انتشار اون باید فراهم میشد، خیلی طول کشید تا فراهم بشه. امیدوارم به زودی بتونم اقدامات ضروری رو صورت بدم. :-)
نفهمیدم متظورتون چی بود از این پست ..یه درد دل بود با مخاطب خاص ...
بهر حال ...اومدم باز دید پس بدم ممنونم از حضورتون
هوم، کم و بیش همین طور بود. خیلی متشکرم. البتّه من چند وقتی هست که (از وقتی وبلاگ خوشه رو میخونم) میام وبلاگتون، ولی تا حالا موردی برای نظر دادن ندیده بودم.
روایت آخر نزدیک است؟
خب امیدوارم اونی که باید منظورتو درک کنه!
ما شما ایشان
بلی.
ما هم امیدواریم.
من (همین یه دونه کم بود! :دی)
بیشتر شبیه اعتراف بود..شبیه عذاب وجدان بود...نمی دونم شاید برداشت من درست نباشه
:)
..
:)
تو و او یک نفرند آیا؟
نه. دو نفر متفاوتند.
ما که میدانستیم متفاوتند میخواستیم شما را امتحان کنیم :دی
:دی بله میدانم!!
حالا این "روایت آخر" چی هست که "نزدیک است"؟
البته اگه فضولی نباشه ها....
اگرم فضولی باشه فرقی نداره؛ من جوابمو "میخوام"!
ان شاء الله یه مرخصی کوتاه یا بلند مدّت
چه دوست بی معرفی که یه همه مدت نیمده وب دوستش سر بزنه..چیزی برا گفتن ندارم!
:)