یادم نمیرود که چهطور هر بار تنها لمس پوستت کافی بود تا لرزشی به جانم بیُفتد. چه لحظههایی که با هم سپری کردیم! چه جاهایی که با هم نرفتیم! تو در خصوصیترین لحظههای من حضور داشتی، و من شاید تو را به اندازهٔ تمام عمرت میشناختم. اگر دست خودم بود، حتّی به حمّام هم میبردمت!
احساس خاصّی که با گذشتن سرم بر روی قلبت پیدا میکردم را خوب یادم است. همیشه گویی در مقابل پوست من سرد بودی. صدای قلبت را که چنان آرامشبخش در گوشم طنینانداز میشد را هنوز هم میتوانم در گوشم بشنوم.
پسنوشت:
۱. قبلاً عنوان مطلب بود «عاشقانهای برای عزیز از دست رفته»، امّا چون دوستی که ساعتم دستش بود بهم پسش داد، میشه گفت عزیز بازگشته.
۲. میشد کلّی ادامه داد و لوسترش کرد؛ امّا چون از این عاشقانههای بیمزّه در وصف همه چیز (از نوشابه گرفته تا دوش حمّام - خودتون فکر کنید چهطور برای دوش میشه نوشت، من قصد ندارم بگم - و ملحفهٔ تختِ خواب) وجود داره (به جز گویا همین ساعت مچی که اینم من با نوشتن به اصطلاح خزش کردم)، دیگه به قولی لوث میشد و گندش در میاومد. پس باقیش رو خودتون میتونید تصوّر کنید. ؛-)
۳. این مطلب رو میتونید به عنوان یک طنز بیحوصله طبقهبندی کنید.
ساعت بود؟؟؟
بلی
:دی
اه اه. دقیقاً همون طنز بی حوصله که خودت گفتی.
شدید لوس نوشتی. توقع بیشتر از اینا ازت داشتم.
خوب کردی ادامش ندادی. تا همین جاشم به زور قابله تحمل بود. فکر خودت نیستی، فکر معده ی بیچاره من باش لااقل(که بعیدمی دونم اصلا به فکر باشی)
من جایِ دوستت بودم ، اگه ساعتت دستم میوفتاد ، کلاً برگشت دادن رو بی خیال می شدم. حالش بیشتره
شرمنده که لوس بود و وقتتون رو گرفت :-)
با گذشتن سرم = با گذاشتن سرم
:)
:-)
اونقدام که میگن بد نبود.
:دی نظر لطف شماست.