روایت اوّل:
ماشاء الله هواپیماهه چرخاش فکر کنم مربّعی بود. صندلیهاش هم که به یه مو بند بود. همچین که دست میزدی بهشون ولو میشدن توی بغل نفر قبلی. جای بارش رو که دیگه نگو؛ به سختی وسایلمون رو توش جا کردیم.
از در هتل که وارد شدیم، تحویلدار عزیز برای خودش کلّی تصوّرات غلط کرده بود. آسانسر هتل برای خودش وضعیّتی بود. به قول یکی از دوستان توی هر طبقه کلّی طول میکشید تا load بشه. سه طبقه رو با سرعت نور بالا میاومد. اگه سینهخیز از پلّهها بالا میاومدی، میتونستی با اونایی که توی آسانسر سوار بودن یه مسابقهٔ تنگاتنگ داشته باشی.
در اوّلین اقدام برای رفتن به حرم، کلّی راه اضافه رفتیم. بعد هم که یکی از دوستان رو طبق برنامه دیدیم و با هم رفتیم بیرون، نزدیک بود رانندهٔ محترم با اون رانندگی قشنگش همهمون رو به کشتن بده.
صبح زود که رفتیم حرم، نزدیک بود نمازمون قضا بشه. بعد هم که برگشتیم، دوستم از دستمون ناراحت شد و با اوقات تلخی برگشتیم هتل. سر و صدا و بقیّهٔ عوامل دست به دست هم دادن تا نتونم از یه خواب راحت استفاده کنم. صبحانه به دلیل ادامهٔ اوقات تلخی و بدخلقی ناشی از کمخوابی در سکوت بیمزه و خستهکنندهای برگزار شد. بعد هم دوستمون اومد دنبالمون - البتّه بعد از اینکه همهمون رو نیمساعت کنار خیابون الّاف کرد.
شام شب یه نوشابهش کم بود، یه دوغش زیاد. تازه مغازهٔ دم حرم هم بسته بود و کلّی الکی راه رفتیم. شب با مصیبت خوابیدم و از شدّت دلدردی که نمیدونم چرا اومده بود سراغم، شاید مجموعا نیم ساعت هم نخوابیدم. در رو که باز کردم، نزدیک بود پام رو بذارم وسط سینی شامی که هتلدار از دیشب نبرده بود.
موقع ورود به حرم به دوستم الکی گیر دادن، اونم توی اون بارون. وقتی هم که میخواستیم برگردیم و برای هواپیما آماده بشیم، هوا انقدر گرم شد که نمیدونستم با اون همه لباس که تنمه چی کار کنم.
هواپیما انقدر تنگ بود که نمیتونستی توش نفس بکشی و به خاطر بیملاحظگی مسافرا، حدود نیم ساعت هم تأخیر داشتیم. مسافرت خوبی داشتم؟
روایت دوم:
با دوستم از اوّل راه توی هواپیما به در و دیوار خندیدیم. از همسفر کناری گرفته تا میز پشت صندلی و مهماندار هواپیما. به محض این که از در اومدیم بیرون، با یه تاکسی تا هتل رو رفتیم و با وجود این که زودتر از موعد رسیده بودیم، اتاقها رو تحویل گرفتیم. تا حرم رفتیم و بعد از یه زیارت سریع، دوستمون رو که من تا اون موقع ندیده بودم، دیدیم. براش تولّد گرفتیم و غافلگیرش کردیم. با هم رفتیم بیرون و ناهار خوردیم. وسط ناهار یکی دیگه از دوستامون - که باز هم من تا حالا ندیده بودمش - رو دیدیم و دستهجمعی راه افتادیم به سمت پارک.
توی پارک کلّی گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم. بعد از اون از همدیگه جدا شدیم و رفتیم به سمت هتل. من نمازم رو توی هتل خوندم و بعد دستهجمعی راه افتادیم به سمت حرم. یه زیارت ۴۵ - ۵۰ دقیقه ای کردیم و برگشتیم هتل.
برای شام، کمی گوجه و خیار و پنیر و نون فانتزی تهیه کردیم و شام رو توی هتل خوردیم. یکی مسؤول ظرفا شد و یکی هم خُرد کردن گوجه و خیار. شام بهمون چسبید. با کلّی شوخی و خنده و عکس و غیره بالاخره شام رو خوردیم. بعد از شام مشغول بازی شدیم. قصدمون این بود که نصفه شب بریم حرم، امّا انقدر بازی خوش گذشته بود که نتونستیم از پاش بلند شیم. بعد از یه خواب دیر و کوتاه، رفتیم حرم و برگشتیم و استراحت کردیم - هرچند کوتاه.
یکی دیگه از دوستایی که من تا حالا ندیده بودمش، اومد دنبالمون. کلّی بندهٔ خدا رو گذاشتیم سر کار و اذیّتش کردیم. کلّی هم خندیدیم با هم. بازارای مختلف شهر رو دستهجمعی گشتیم و آخر سر، کباب - به لطف دوستی که برای تولّدش اومده بودیم - خریدیم و رفتیم توی پارک خوردیم.
برگشتیم هتل و بعد از یه استراحت مفصّل، نماز رو توی حرم خوندیم. برگشتیم هتل و با دوستی که براش تولّد گرفته بودیم، رفتیم و توی خیابونا گشت زدیم. وقتی برگشتیم، دیگه نای راه رفتن نداشتیم و گفتیم از هتل برامون شام بیارن.
بعد از شام، دوباره گرم بازی شدیم و به زور خوابیدیم که فرداش خواب نمونیم.
صبح زود، با دوستم رفتیم حرم و برگشتن نون داغ تنوری با پنیر خامهای خریدیم و یه صبحونهٔ خوب و ساده خوردیم. وسایلمون رو جمع کردیم، اتاق رو مرتّب کردیم و تحویل دادیم.
خلبان پرواز برگشت خیلی بهتر از پرواز رفت بود، و این بار همهمون کنار هم نشسته بودیم. کلّی مسخرهبازی و در آوردیم و خندیدیم تا به تهران رسیدیم. یه پیرزن بامزّه هم پشت سرمون نشسته بود که به حرفای اونم کلّی خندیدیم. سفر خوبی داشتم؟
***
کاش میشد هی از این سفرا بریم با دوستا، و کاش این سفر یه خُرده هم که شده بیشتر طول میکشید!
عجب سفر پر ماجرایی
اما بدون شک کوتاه بوده......
منم دلم میخاست بیشتر بمونین ...
راستی قضیه اوقات تلخی چی بود؟ ندیده بودم....یعنی احتمالا با لنگ کفش بیدارتون کرده بودن یا خواب مونده بودی آب سرد ریختن روت؟ یالا اعتراف کن
همون با لنگه کفش بیدارمون کرده بودن! :دی
تا یادم نرفته بازم از اینکارا بکنینا
ایشالا میکنیم
حالا جان ، اوقات تلخیه چیزی نبود، خودم حلش کردم

ببینم می مردی صدات در میومد می گفتی دلت درد می کنه؟؟ من راه حله خوب شدنشو داشتم. در ضمن دلیله دل دردت که تابلو بود.
====
=======
کاش میشد هی از این سفرا بریم با دوستا، و کاش این سفر یه خُرده هم که شده بیشتر طول میکشید!
عجب!
====
لابد میمردم دیگه!
=======
:-)
خب پس مشکلی نبوده...
دلیل دل درد احتمالا پر خوری نبوده؟
خب سعی کنین برنامه بریزین بیاین دیگه...
من که از خدامه شماها بیاین
ما هم از خدامونه، باور کن
میلاد دقت کردی کمی جا به جا وقایع رو نوشتی؟
ها؟
می بینم که اینجا هم آپ سفر شده ....
میگم دقت نکردی وقتی گفتم ce n'est pas importent?
:-)
سلام
جاهای دیگه رو هم دیدم اینجا سومین جا هست ...
ولی به نظر می رسه خوش گذشته .. ولی دل درد گرفتن که مشکل مهمی نیست ...
شاد و سلامت باشید
آری خوش گذشته
رسما اون میلاد بالاهه میلاد غره ها
سارا که خلی خوب توضیح داده وبد کلیییییییییییییییییییییییی بهتون خوش گذشته امیدوارم باز هم از این سفرا داشته باشین و هی خوس باشی...کم پیدا هم که شدی!
)
خوش باشی
فعلا!(گلی که از گذاشتنش ناامید شدیم
آره دیگه، اون بالاییه غره، پایینیه بدون غر
یک بار میره بالا
یک بار میره پایین
خیلی حال داد.
بسی خوش گذشت.
بسی حال کردم.
به ما هم بسی حال داد و بسی خوش گذشت
دقت کردی کلا روایت اول غر زدی به تمام معنا. بعد مثلا اگه یکی از ما ها غر بزنه، یه عالمه بهمون می توپی. خودت خجالت نمی کشی هی غر میزنی. بسه دیگه/

آری. اصولا خودم نوشتمش، پس به این نکته توجه کردم.
در ضمن د جان ، یَک بار میره بالا، یَک باره میره پایین درسته.
:دی
به به مرسی از روشهای بیدار کردن.
میگم باور کن وقایع کمی جا به جا شده
حالا ببین کی گفتم...
تازه بهت نمی اومد اینقدر غر بزنی...بیشتر به اون یکی (بهقول خودش مظلوم شماره 2 ) میومد...
اگه شما میگی شده، لابد شده دیگه!
به کی نمیاد غر بزنه ؟؟ به میلاد؟؟؟ باور کن حالا جان ، انقدر غر زد که نگو نپرس. یعنی دسته ما ها رو از پشت بست.
=============
باشه میلاد جان ؛ من شما رو با لنگه کفش بیدار کردم. باشه اشکال نداره.
:دی
جدی؟
آخه من ندیدم....
خب پس یادم باشه........
راستی میلاد یه ایمیل ازت طلب دارم مسنجرت رو باز کن محض رضای خدا
مسنجر رو باز کردم! ۳۲ مگه!! کم که نیست!
سلام
خوش اومدید.
خوش گذشت.
بازم از این کارا بکنید.
موفق باشید.
سلام
خیلی ممنون. حتما اگه بشه بازم میکنیم. ما که بدمون نمیآد! به ما که خیلی خوش گذشت، امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه اندازهٔ ما.
ای نامرد،چرا برامن چیزی نیاوردی؟حالا بی من رفتی،چرا دیگه سوغاتی نیاوردی؟؟؟


اینا که شوخی بود، اما خوشحالم بهت خیلی خیلی خوش گذشته،دوست جون.
میگم بقیه نمیدونستن تو این همه غر میزنی؟؟؟
آخه گفتم اگه بیارم ازم قبول نمیکنی. میکردی؟
خیلی ممنون. البتّه جای شما بسی خالی!؟
نه خب، بیچاره بقیّه کی پیش میآد بهشون غر بزنم؟
کلا همه می دونند که ایشون در امره غر زنی ، دکترا که چه عرض کنم ، پروفسورا دارند.
دیگه با این تفاسیر اونایی که نمی دونستند هم فهمیدند.
:دی