پدر کنار پنجره نشسته بود از پشت شیشه، میدید که دختر کوچکش چهطور معصومانه با گلولههای سفید برف بازی میکند. لبخندی از سر شوق بر لبانش نشست و مهری بیمانند در دلش جوانه زد.
***
در آغوش مادر جا خوشکرده بود و آرامآرام در خواب نفس میکشید. مادر دستی بر سرش کشید و زخمهای تازهیافتهاش را بوسید. با نگاه کردن به هر زخمش، دلش در هم میشکست و زخمی بر روحش مینشست.
***
پدر با تأسّف در چشمان پسرش نگریست. دوباره به مدیر نگاه کرد و به خودکاری که پسرک از کیف همکلاسیاش برداشته بود. بغضی گلویش را گرفت و مجبور شد آب دهانش را فرو دهد؛ پسر باید تنبیه میشد.
***
مادر هیچگاه خوشحالتر از آن موقع نبود. در حالی که روی صندلی مینشست، پسرش را نگاه کرد که از روی پلههای منتهی به سن بالا میرفت و آمادهٔ دریافت جایزهاش میشد.
:-) × ۲
o:-)
:-)
میدونی گاها از بازی با شکلکا متنفر میشم.
چه جالبه که اکثر نظراتت شکلکه.
ازشون خوشم نمیاد که شکلکند.
عجب!
پس چرا استفاده میکنی؟
از خیلی چیزا ادم خوشش نمیاد ولی ازشون استفاده می کنه.
جالب بود!
تشکر
خوشمان آمد.
من این شکلکرو خیلی دوست دارم :
ما هم
این عشق غریبی که آدم هیچ وقت درکش نمیکنه تا بچه نداشته باشه....
...
...
این کامنت ادامه هم داشت...نوشتمش اما بعد نخواستم بفرستمش بی دلیل...
عجب! (برای قسمت دومش.) بله در مورد اولش موافقم.
سلام

جالب بود!
منم جایزه می خوام
حالا چه جایزه ای بید؟
به هر حال...
یادش بخیر تو دبستان مدیرمون من و یکی از دوستام رو زد ولی خوب برام مهم نیست در کل چه روزای خوبیه یکی دوست داشتم که الآن نمی دونم کجاست
شاد و سلامت باشید
هر وقت گرفتم به شما هم میدم. قول.
خدا نصیب ما هم بکنه. اون لحظه ای که بریم روی سن، بایستیم جلوی استاد و داور و دفاع از خودمون ول بکنیم!!!
روزگاری بس دور ... و بیش غریب ...
خدا نصیب همه بکنه.
آیا دوستان نمونه دیگری از شیاطین نیستن؟؟
به راستی نیستند؟؟