چشمانت را بستهاند. حتّی رویش را هم پوشاندهاند. امّا دیگر این چیزها جلودار این نیست که جایی را نبینی. همین تازگیها، شاید دو سه روز پیش، چشم دیگرت باز شده. دلت میخواهد سرت را بچرخانی و جایت را ببینی. دو دست را حس میکنی که زیرت را گرفتهاند و به آرامی تو را زمین میگذارند.
سر و صدای عجیبی میشنوی و میفهمی کسی به پایین آمده؛ کنار تو. دستی پارچهٔ روی صورتت را کنار میزند. چشمانت بستهاند و در نظر چشم دیگرت هم این که چه کسی حرف میزند چندان مهم نیست.
هَلْ اَنْتَ عَلَى الْعَهْدِ الَّذى فارَقْتَنا عَلَیْهِ مِنْ شَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ ...[۱]
و دستانی بر شانههایت، تکانت میدهند. هنوز شاید باورت نشده، امّا دیگر دستت به جایی نمیرسد.
هراس برت میدارد. هراس از آنچه که انجام ندادهای. و بدتر از آن، هراس از آنچه که انجام دادهای. چه پیش رو داری؟
صدا هنوز در گوشت میخواند و هنوز دستانی قوی تو را تکان میدهند. به یاد نمیآوری، شاید هم دستانی ضعیف، امّا از دستان تو در این لحظه قویترند؛ چرا که دست تو به جایی نمیرسد.
پرسشی تکانت میدهد، نه از بیرون، که از درون: اَفَهِمتَ؟[۲] اسمی صدا زده میشود، امّا اهمّیّتی ندارد. نامی به خاطر نداری.
چه شد تو را؟ که بودی؟
دستانی که تو را گرفته بودند، رهایت میکنند. حتّی همین آخرین حضور هم از کنارت محو میشود. سعی میکنی دستت را بیرون بیاوری و به لباسش چنگ بیاندازی. امّا دستانت خارج از اختیار تو هستند. سعی میکنی فریاد بزنی. صدایی از گلوی خشکت خارج نمیشود؛ هر چند که در هر حال گلولهٔ پنبهای بزرگی که در گلو داری نمیگذارد صدایی خارج شود.
حسّی در درونت طغیان میکند و وحشتی بیمانند وجودت را فرا میگیرد. احساس میکنی تمام جهان بر وجودت سایه انداخته و وزنهای به سنگینی دنیاها بر تو قرار گرفته.
سرمای این داخل چه قدر آزار دهنده است! و سپس، شروع میشود: اوّلین ذرات خاک را حس میکنی که بر رویت میریزند. با آنکه چیزی در درون ذهنت میگوید که این تنها یک مشت خاک است، وزنش گویی تو را له میکند. فریاد میزنی و کمک میخواهی: صدایی نیست؛ فریادرسی نیست. به کارشان ادامه میدهند، تو دیگر وجود نداری، دیگر خواستههایت معنایی ندارد. مشت بعدی خاک، و بعدی، و بعدی ...
سنگینیاش چون کوه نور است، در عمق تاریکی. و تو هیچ نمیتوانی بکنی. سرما، تباهی و مرگ؛ پایان تو فرا رسیده، و در این میان، تنها میتوانی در هول خود غوطهور شوی و منتظر رسیدن شب و پرسش مَن رَبُّک؟[۳] بمانی.
توضیحات:
۱- آیا هنوز بر عهدی که حضور ما را بدان ترک کردی پایبندی، که تنها خدای بیمانند و شریک را بپرستی؟
۲- آیا فهمیدی [آنچه گفته شد را]؟
۳- خدایت کیست؟
:-)
:دی
سلام



جالب بود ولی این جوری ها هم که می گید نیستا!
من می دونم
به هر حال موضوع جلبی نبود
شاد و سلامت باشید
موضوع افتضاحی بود. ولی من از مرگ خیلی خوشم میآد و مدّتی بود دلم میخواست در موردش بنویسم.
solving part?
so intersting sentence.
i like it so much.
but can i ask sth?where did you get the idea of it?
I like the sentence too.
The origins of this sentence are not to be disclosed, but there might be a tip for you: change "him" for "her" and vice versa. ;-)
tip for me??
how??
not for you, but for whomever that wants t ofind the meaning out.
Nonetheless, it is right now irrelevant
اگه کوروموزومه که واسه اون فرشته هام لوس بازی در میاره و میگه که خدای من همون خدای صورتی نانازیه که بغلم میکنه لالا میکنم...
اما واقعا از مرگ میترسم...از وقتی یکی از دوستام مرده تازه فهمیدم چقدر بهم نزدیکه...چقدر هنوز کار دارم با این زندگی چقدر کارا باید کنم....
از هیچ چیز گور هم نمیترسم جز تنهاییش و حشرات
تنهایی ...
بله خب اگه خدا ناز آدمو بخره چرا آدم ناز نکنه؟
لو عَلِمَ المُدبِرون کیف اشتیاقی بهم، لَماتوا شَوقا!
خیلی خوب توصیفش کرده بودی..آدمو می ترسونه
خوب بود! مثه همیشه!
تشکرات فراوان