شازده کوچولو (۱۳)

این فصل بیستم است که شازده کوچولو را به حقیقت واقعی دوستی و عشق نزدیک‌تر می‌کند؛ یک تجربهٔ تلخ، مواجهه با حقیقتی انکار ناپذیر. بسیاری از عشق‌ها به دلیل همین حقیقت انکار ناپذیر و ساده به شکست می‌انجامند. تمام معشوق‌ها، بی عشق عاشق، بدون خلوص نیّتی که تنها در عشقی حقیقی می‌توان آن را جست، مانند یک‌دیگرند. به قول یکی از نویسندگان ایرانی معاصر: هم‌چین که معشوقت رو تنگ به آغوش بکشی، می‌بینی که خیلی با بقیّه فرقی نداره (نقل به مضمون از کتاب «منِ او» نوشتهٔ رضا امیرخانی). این موضوع در ادبیّات اصیل ایرانی هم به کرّات آورده شده، که معروف‌ترین مثال آن چنین است:

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی / به غیر از خوبی (از) لیلی نبینی

در این فصل، شازده کوچولو نه به یک گل مثل گل سرخ خودش - که تا آن هنگام فکر می‌کرد از نظر فیزیکی در کلّ عالم بی‌همتاست - بلکه به باغی سراسر پر از آنان بر می‌خورد. این فصل مجدّدا به ما این را نشان می‌دهد که گاهی اوقات تنها تجربه است که می‌تواند محمل خرد باشد - هر چند تجربه‌ای تلخ.

But it happened that after walking for a long time through sand, and rocks, and snow, the little prince at last came upon a road. And all roads lead to the abodes of men.
"Good morning," he said.
He was standing before a garden, all a-bloom with roses.
"Good morning," said the roses.
The little prince gazed at them. They all looked like his flower.
"Who are you?" he demanded, thunderstruck.
"We are roses," the roses said.
And he was overcome with sadness. His flower had told him that she was the only one of her kind in all the universe. And here were five thousand of them, all alike, in one single garden!
"She would be very much annoyed," he said to himself, "if she should see that... she would cough most dreadfully, and she would pretend that she was dying, to avoid being laughed at. And I should be obliged to pretend that I was nursing her back to life-- for if I did not do that, to humble myself also, she would really allow herself to die..."
Then he went on with his reflections: "I thought that I was rich, with a flower that was unique in all the world; and all I had was a common rose. A common rose, and three volcanoes that come up to my knees-- and one of them perhaps extinct forever... that doesn't make me a very great prince..."
And he lay down in the grass and cried.

ترجمه:

امّا بالاخره بعد از پیاده روی طولانی و درازی از میان شن‌ها، صخره‌ها و مناطق برفی، شازده کوچولو به جاده‌ای رسید؛ هر جاده‌ای نهایتا به اقامت‌گاه انسان‌ها ختم می‌شود.
شازده کوچولو گفت: «صبح به خیر.»
او درست مقابل باغی قرار گرفته بود که سرشار از گل‌های سرخ به جوانه نشسته بود.
گل‌های سرخ پاسخ دادند: «صبح به خیر.»
شازده کوچولو که حیران گشته بود، پرسید: «شما دیگه کی هستین؟»
آن‌ها یک صدا پاسخ دادند: «ما گل سرخیم.»
و غمی عظیم او را در بر گرفت. گل او گفته بود که او تنها نمونه از نوع خود در کلّ عالم است. و حالا این‌جا پنج هزار تا از آن گل‌ها مقابلش قرار داشتند، آن هم تنها در یک باغ! با خود گفت: «اگر این صحنه رو می‌دید، احتمالا خیلی بهش بر می‌خورد ... احتمالا چند تا سرفهٔ وحشتناک می‌کرد که وانمود کنه داره می‌میره، که کسی بهش نخنده. و منم مجبور می‌شدم وانمود کنم که دارم ازش مراقبت می‌کنم که زندگی‌ش رو دوباره به دست بیاره - اگه این کارو نکنم، محض خاطر تحقیر کردن من هم که شده واقعا به خودش اجازه می ده بمیره.»
و چنین به تفکّراتش ادامه داد: «من فکر می‌کردم که با داشتن گلی که فقط یه دونه ازش توی کلّ دنیا وجود داره خیلی ثروت‌مندم، و همهٔ چیزی که داشتم در حقیقت یه گل سرخ معمولی بود. یه گل سرخ معمولی، و سه تا آتشفشان که تا زانوهام هم نمی‌رسن - و احتمالا یکی از اونا برای همیشه خاموش شده ... فکر نمی‌کنم خیلی شاهزادهٔ بزرگی باشم ...»
و روی علف‌ها دراز کشید و گریست.

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 26 آذر 1387 ساعت 01:37 ب.ظ

اینجاش واقعا عالیه.یعنی فکر کن هی داری میری جلو اونم بر اساس یه فکری که با تمام وجودت فکرتو قبول داری.هر کی هم بهت بگه نه ، با اعتماد به نفس کامل میگی نه.
بعد تو همین راهت که داری میری جلو، یهو واقعیت برات روشن میشه.اونوقته که از زیر و بم خالی میشی.داغون میشی رسما.

:-)
خیلی وقتا برای آدم پیش می‌آد، نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد