تو را لب حوض که نشسته بودی، از سر دیوار دیدم و نردبان از زیر پایم در رفت. یادم هست هنوز که چهطور هر روز به دنبالت تا مدرسه میآمدم و بعد به مدرسهٔ خودم دیر میرسیدم.
یادم هست هنوز که آنروز که تو را در صف نانوایی دیدم و تیلههایم را پخش کرده بودم روی زمین، چادرت را چهطور دور پیکر کوچکت حایل کرده بودی و وقتی نانهای داغ را با خود میبردی دلم میخواست جای نانها باشم. یادم است که چهطور تیلهها را طوری چیده بودم که شاید برق نور آفتاب در آنها چشمت را بگیرد و به سوی من نگاه کنی.
خوب یادم هست آن روزها را؛ که وقتی یواشکی روی شانههای احمد بالا رفتم و از میان چهرههای هزار هممدرسهای تو، چهرهٔ تو را جستم و بعدش هم یادم است که چهطور بابای مدرسهتان تا سر کوچه به دنبالم دوید.
آن روز را یادم است که تو در آب حوض افتاده بودی و من تب کردم. مادرجان میگفت سرمانخورده تب کرده؛ و تبم را نمیدانست از چه روست.
و یادم هست آن روز را که ماشینها جلوی در خانهتان صف کشیده بودند و وانتهای آبی را خوب در خاطر دارم که وسیلههاتان را با خود میبردند و من در حالی که اهل محل میخندیدند به ریش نداشتهام، به دنبال کارگرها گریه کنان در کوچهها میدویدم.
آری، هنوز هم یادم هست، انگشتانم را که بر خاک دیوار خانهتان میکشیدم تا بوی تو را به خود بگیرند، و امروز، آیا هنوز یادت هست مرا؟
پسنوشت:
اگر کسی وبلاگ قبلی من رو دیده باشه میدونه که این داستان تکراریه. خب چه کنیم، کمبود مطلبه دیگه :دی
اول :دی
:دی
سلام !
)خیلی داستان زیبا و شیرینیه .
خوب ؛ من که وبلاگ قدیمی شما رو ندیده م . اگه حذفش نکردین لطفا آدرسشو برام خصوصی کنین .
عرضم به حضور منورتون ؛ که اگه این داستانه (و واقعیت نیست
موفق باشید . { من هنوز منتظر الوعده وفا هستم ها ( شکلک سوت زدن ! ) }
حذفیدمش متاسفانه یا خوشبختانه :دی
اینم یه داستانه.
اون بنده خدا هم آخرش این شد که نه تنها وبلاگش کلا نابود شد (یعنی شد یه وبلاگ مسخره که حتی خودشم نمی تونست توش مطلب بنویسه) خودش هم کلا از روزگار خسته شد. الان انقد آدم تلخی شده که من یکی که نمیتونم باهاش حرف بزنم.
سلام
ولی کلا دیدنش که خیری نداره چه برسه به بودنش
چه کاریه آهسته میرفته تو اساسیه ها قایم میشده
چقدر درک عشقولانه اش ضعیف بوده عاشق دیدن بوده عاشق بودن نبوده عشق به بودن خیلی چیز خفنی هست
من می گم بیا بلاگفا بیا!
پیشاپیش عیدم تبریک می گم!
شاد و سلامت باشید
عید شما هم پیشاپیش مبارک!
بلاگفا رو دوست نمیدارم. :دی
خب بچه بوده. حالیش نبوده. شما باید میبودی بهش یاد میدادی :دی
:دی
نه دیگه به علت کم بود شرکت کننده فقط به نفر اول جایزه میدیم
حالا سوم و اینا رو که دیگه اصلا جایزه نمیدی، ودانم.
«و وقتی نانهای داغ را با خود میبردی دلم میخواست جای نانها باشم. »
این تیکه اش خیلی به دلم نشست.
:-) این تیکه ش رو خودم هم دوست میداشتم تقریبا.
ها ؟
فاطمه جان مشکوک می زنی ( از اون شکلک مشکوکیوس ها ! )
آق میلاد هم به همچنین ( شکلک سوت زدن )
ولی هنوز اونقدر مشکوکیوس نشدین که شرلوک هلمز از خواب بیدار شه :دی
:-؟ واقعا؟ چرا مشکوک؟
ببخشید کجا مشکوک میزنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ها؟ :دی
دوست داشتم خیلی... واسه ما اما جدید بود... یاد اون ترانه عشق اول نیما افتادم اصلن.
:-) خوچحالیم که دوست میداشتید.
فاطمه جان از اون تیکه ای خوشت اومده بود مشکوک زدی و حس خاله خانباجی گرانه من بیدار گردید ( شکلک سوت زدن ! )
:-؟ نیدونم. شاید.
واییییییییییییییی یه خرررر و خوجگل بود!




دوس داشتم!
مبسوط خوش...
فعلا!
باعث افتخاره :دی
سلام!
بماند که شب از پا درد خوابم نمی برد!

اگه کند آپ کردید واسه ملاحظه حال من به شدت متشکرییم!!(سیستم خود تحویل گیری!)
واسه این آپ : اوه اوه!
کی گفته؟! نمیدونم کی گفته!ولی این وبو اگه ببندید و دیگه وبی نزنید همچین یه آخر کاری نشونتون بدم که.....
چرا فکر میکنید این وب بی خوده؟!
میدونید خیلی بده که پایان کار کسیو اونایی که یه روزی یار و یاورش بودن رقم بزنند ..یه حزن خاصی میاره..
کسل کننده !؟! واسه من که هر روز همین بود نقطه اوجشم پریروز بود که از ساعت 8 کوبیدیم رفتیم بیمارستان!تا ساعت 11 شرح حال گرفتیم!وقتی آدم بدشانس باشه وسط شرح حالش یکی گریه می افته و آدم حس میکنه از درون خالی میشه ییهو!!و دلش میخواد در جهت مخالف از اون مکان فرار کنه!بگذریم تا 12.30 هم با بحث با استاد زبان نفهم گذشت!! بعدشم در جهت مخالف کلاس ساعت 1 دنبال یک بانک ملی گشتم!بعد از کلی صف ایستادن بدو بدو به سمت کلاس ساعت 1! بعد از اون بعد یک ساعت کار عملی طاقت فرسا جیم شدم به سمت یه کلاس دیگه که اونم کلی با این کلاسم فاصله داشت!بالاخره ساعت 4 و 15 دقیقه تموم شد وکلی توی ترافیک بودم تا رسیدم خونه!بعد واسه کاری رفتم مسجد تا دم افطار!نزدیک افطار دوباره برگشتم به صورت جنازه ی غیر متحرک و تشنه!!! به خونه!در انتظار افطار!!
- این خاطره ی کودکستان به شدت مرا خنداند!
- اصولا بچگی فحش بلد نبودم!حتی بی ادب!برای همین میگن! که خودم یه سری کلماتو به عنوان فحش می ساختم و به کار می بردم!مثلا اوهو در بسته!!!!( 2-3 سالگی!)معنیشو الانم نمیدونم!
-کلا خوب بلد بودید از عنفوان کودکی سر کسیو گول بمالید!!خیلییی با حال بود!
-من اگه چاره داشتم آمادگی هم نمی رفتم! دوز بچه ننگیم به شدت بالا بود!!هر روز صبح خودمو می زدم به دل درد و کلا طی یه سیستم پیچیده و تابلو دو در میکردم!
-بلاگ اسکای طی یک همکاری با اینجانب مانع پست زدن مفرط شما خواهد شد!!
-می دونم کار خدابی حکمت نمیشه ولی بعضی اوقات یه اتفاقاییی می افته که آدم تمام باورهاشو انگار جلوی چشماش آتش می زنند و از بوی دود این آتیش خفه میشه!
-به شدت به بی مصرفی خویش معترفم!
-شما باعث میشید دوباره عربی هر چی فراموش کردم کم کم به یادم بیاد!!!
-ایضا دوباره طولانی شد!
- دارم فکر میکنم کلا تغییر کردید!
- زندگی کردن من مردن تدریجی بود /آن چه جان می کند تنم حاصل عمر نامیدم!
فکر کنم رویکرد منو فهمیدید!
یا علی
نه خب خونه نبودم. :دی
حالا که اتفاقی نیفتاده بذارین اول اینو ببندم بعد بزنید منو :دی
خب روز شما کسل کننده تر بوده قبول :دی
یعنی شدیدا پایهم که یه فرصتی دست بده بشه باهاتون یه مکالمهٔ عربی داشته باشم :دی
اگه تغییر نمیکردم قاعدتا بد بود، نه؟
عجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب!
در جواب علی آقا است البته ها.
سلام
چه خبره سه روزه آپ نکردین!
یه وبلاگ جدید زدید
رفتید بلاگفا
رفتید وبلاگ مشترک زدید؟
کجایید
زنده اید
مردید
موجود زنده اید
موجود مرده اید
ناموجودید
شادید
سلامتید
باشیدید
شاد و سلامت باشید!
من حتی اگه حاضر بشم زیر پرچم استکبار برم زیر پرچم بلاگفا نمیرم :دی
شما هم شاد و سلامت باشید
اااااااااااا ببین چی شده که نه تنها اصن نیمدی جواب ها رو بدی..بلکه آپ هم نکردی..2 حالت داره:

1. یا از آپ خسته شدی
2. یا در خدمت خانوم آلبالو پلو پز بودی!
هیچ کدوم از این حالات نبود :دی
خب عرض کنم حضور انورتان که ، این موجود زنده ، زنده است و در صحت و سلامتی به سر میبره.
فقط یه مقدار دسترسی به نت نداره ، همین.
امضا:اطلاع رسان
کلا خبر خواستید من در خدمتم.
ممنون از اطلاع رسانی