میلاد گزارش می‌گیرد.

میلاد امروز بی‌کار شده و به همین منظور در ساعات قبل از اذان مغرب به قصد تهیهٔ گزارش به یکی از مناطق تهران می‌رود. میلاد گشنه است. میلاد خسته است. میلاد تشنه است.

میلاد به آقایی بر می‌خورد که خود را آقای ق. می‌نامد. این فرد که بسیار مهربان می‌باشد میلاد را به منزل خود دعوت می‌کند.

میلاد در بدو ورود متوجه تلویزیون شکستهٔ منزل می‌شود و آقای ق. توضیح می‌دهد که از این تلویزیون برای شنیدن صدای اذان صبح استفاده می‌شود. تکه فرشی که آقای ق. بر کف زمین انداخته موجب می‌شود که میلاد بفهمد این خانواده از خانواده‌های ثروت‌مند محله هستند و نسبت به بقیه در وضع بهتری به سر می‌برند.

میلاد گشنه است و با افتخار گشنگی را تحمل می‌کند که به عالم و آدم بگوید روزه گرفته است. امّا نمی‌داند که بچه‌های زیر سن بلوغ آقای ق. همگی روزه یا غیر روزه گشنه هستند. میلاد نمی‌داند که در خانهٔ آقای ق. کاملا عادی است که بچه‌ها از خوردن آب آلوده دچار بیماری‌های طولانی مدت شوند. میلاد نمی‌داند که پسر کوچک آقای ق. از او هم خسته‌تر است، چرا که تا همین پیش پای او مشغول تعویض روغن ماشین مردم بوده و دختر کوچکش هم در خانهٔ یکی از همسایه‌های میلاد اینا مشغول تمیز کردن ظرف‌ها بوده است.

خلاصه این‌ها رو نوشتم که بدونید اگر امشب حوصلهٔ چت کردن و اس ام اس زدن و حرف زدن با دوستان و رفتن به افطاری خونهٔ هم‌کلاسی‌های سابق رو ندارم دلیل‌اش اجتماع گریزی نیست.

خدا ان‌شاءالله به همهٔ ما توان بده که روزه بگیریم و بعدش بیایم به همه اعلام کنیم.

نظرات 6 + ارسال نظر
ایده چهارشنبه 3 مهر 1387 ساعت 08:15 ب.ظ

:)

ایده چهارشنبه 3 مهر 1387 ساعت 08:17 ب.ظ

بسم الله... بی حوصلگی چاره درد نیست... پاشو... بلند کن هی کیو نشسته... بگیر دست هر کسیو که دستشو دراز کرده

:( دستم به دست همه نمی‌رسه. اما کاش حداقل برای اونایی که دستم به دستشون می‌رسید یه کاری می‌کردم

زرایر چهارشنبه 3 مهر 1387 ساعت 08:30 ب.ظ

سلام مجدد !

حق دارید . من ولی ... بدتر از اینا رو دیدم داداش جونم ؛ و باید بگم همیشه در حسرت این بودم که نمی تونم به اندازه کافی مشکلات دنیا رو کم کنم . اون دانش آموزی که موقع خودکشیش تو مدرسه بودم یادتون هست ؟

مملکت ما همینه دیگه . یه عده جز با تجملات نمی تونن زندگی کنن ؛ یه عده هم ؛ همین وضعی که شما میگین و یا حتی بدترشو دارن .

حالا فقر مالی به کنار ... فقر فرهنگی که به دنبال همین فقر مالی میاد بیچاره کننده س ! یه دختر نوجوون رو می شناختم که صبح می رفت خونه مردم بچه هاشونو نگه می داشت ؛ عصر می اومد مدرسه ؛ بعد مدرسه بازم می رفت خونه همون آدما براشون غذا می پخت و نظافت می کرد و اینا و گاهی تا ۱۱ نصفه شب سر کار بود ! پدرش زمین گیر بود و مادرش مریض . برادرای گردن کلفتشم که دوماد شده بودن اصلا نمی گفتن مادرمون می میره یا زنده می مونه یا بابامون شرمنده زن و بچه شه !

خیلی چیزا تو این دنیا عادلانه به نظر نمی رسه . ولی همشون یه امتحانه ؛‌ هم برا اونا که مشکل دارن ؛‌ تا قدرت بندگی شون سنجیده بشه و هم برا ما که میزان شکرگذاریمون بابت نعماتی که داریم و اندازه بخششمون از چیزی که خدا بهمون داده ؛ مشخص بشه .

همه تو این آزمون ها موفق باشیم انشالله .

واااای. اینو یادم انداختین :(( :(( :((
خدا ایشالا به همه‌مون کمک کنه

یک دوست پنج‌شنبه 4 مهر 1387 ساعت 12:15 ق.ظ

گاه غم زده کوچه ها...

در پی تکرارها...

یادمان رفته که...

کودک همسایمان...

ساکت و تنها شده..

باز نشنیده شده گریه اش...

از پس دیوارها..

گاه غزلهایمان...

گاه شعرهایمان...

آینه خود شدند...

انعکاسِ تکبرها..

گاه چشمانمان...

بسته شده بر همه..

گاه به یاد برده ایم...

مهِ آلودگی اطرافها..

صورتمان گاه گاه...

خنده اش محو شود..

کاش ردِ اشکمان...

حک شود در ذهنمان..

نگرانِ خود و ...

غافل از اطرافیم..

عادتمان گشته است...

سلسله دوّار ها..

دستمان ، گاه گاه...

ترسد از آغوشها..

باز شدیم جلوه ای...

از همه خود خواه ها..
======================
بابت امشب، بازم معذرت هی زنگ زدم و اس و اینا.

:-)

همت پنج‌شنبه 4 مهر 1387 ساعت 11:22 ق.ظ http://heyatonline.blogf.com

چند سالیه که با یک موسسه خیریه ارتباط دارم
ولی بازهم با خوندن گزارشت اشکم در اومد

نمیدونم چرا؟ ولی بعضی فکر میکنن اینها داستانه
یا اینکه فکر میکنن این که نوشتی این خونواده از ثروتمندهای محل بود یک شوخیه

عزت نفس رو باید از اینها یاد گرفت
یادم میاد چند سال پیش پسر یکی از همین خانواده ها داماد شده بود
یک پرده وسط اتاق خانواده داماد زده بودن و همگی در یک اتاق ۳در۴ زندگی میکردن
یک نفر بانی شد و یک اجاق گاز تهیه شد. وقتی بچه ها برای تحویل گاز رفته بودن پدر خانواده گفته بود ما خودمون گاز داریم این رو بدین به اونهایی که وضعشون بده و فقیرن

:(

مرد یخ زده جمعه 5 مهر 1387 ساعت 10:05 ب.ظ


جمله ی آخر چه خوب بود

:-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد