یادم میآید که چهگونه زمان را برایم معنی میکردی و من چهگونه از وابستگیهایم رها شده بودم تا با تو پیوند بخورم. و چهگونه آتشین بودند جوانههای نگاهت که بر شاخسار خشک تنم لانه میکردند.
و من در صحرای وجودم تو را میخواندم.
و یادم میآید که چهسان در من شکستی مرا ... تا یاد بگیرم که درختها تا ابد با قیّم بزرگ نمیشوند!
و یالالدنیا! من مرّ تو سنة را و میخوانم لایتغیّر ای شیئا نهان!
قطعه ادبی قشنگی بود.
چی شده سه تا سه تا آپ میکنی؟
گهی پشت به زین و اینا که میگن همینه دیگه. یه وقتی از بی موضوعی رو میاریم به چرت و پرت گفتن، یه وقتم از باموضوعی چرت و پرت میگیم :دی
یادم دیگر در صحرای وجود من و تو نیست.

یادم را میتوانی در دشتهای سرسبز آشنایی و دوستی بیابی.
یادت روی درختهای آن حک شده.
حکاکی ها ، یاد آور ردی از دوستی است.
قشنگ بود در کل ، حسش میتونستم بکنم.
==========
این ماله اپ پایینی ای.هر کار کردم نرفت اینجا زدمش.اگه دوست داری ببرش اونور
می گم گویا شما هی انگیزه میگیری جو گیر می شی مطالب ادبی می نویسی ها! خوب می نویسی! :دی
ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ انتظار نداشتی ماها سر در بیاریم معلومه! تندی روش مطلب جدید بنا کردی!
ها!! اینم نکتهایه! :دی
مخصوصا اگه خط آخر رو فهمیدین خیلی خوبه!
سلام
حالا منظورتون خدا جونم بود یا یه آدم خاص ؟

اینایی که نوشتین خیلی ادیبانه بید . همون به درد فاطمه جان می خوره که سرشار از احساس و ایناست ؛مث خودتون . به ما سنگدلا نمیاد
بعدشم ؛ من یه چن روز اومدم سفر چه عقب افتادم از آپ هاتون
موفق باشید .
:دی دیگه اینیم دیگه. روزی حداقل یک آپ. :دی (حالا بعضی روزام آپ نکردم اشکال نداره!)
اینام خیلی هم ادیبانه نیستا!
حالا این نهان چی بیده؟
بعدا در نهان میگم خدمتتون :دی