یادش به خیر همهٔ آن روزهای بچهگی که با هم عروسک بازی میکردیم و گاهی دعوایمان میشد و تو مرا میزدی و من دستانت را چنگ میگرفتم! (که هنوز هم ناراحت میشوم وقتی جای بعضیهاشان را روی دستانت میبینم)
یادیش به خیر همهٔ ناراحتیهامان که با هم کشیدیم و با هم تحمل کردیم. یاد آبلهمرغانی که به خانه آوردی و با هم یک هفته نرفتیم مدرسه به خیر!
یاد تمام قدم زدنهامان در خیابانهای کثیف تهران به خیر! (راستی ... چند وقت است با هم دوتایی بیرون نرفتهایم؟) یاد همهٔ بستنیهایی که با هم خوردیم و بعدش هم سرما خوردیم به خیر! یادش به خیر تمام آن لحظاتی که برای کنکور درس میخواندی و دور از خانه به تنهایی نشسته بودی و دلمان برایت تنگ میشد هر وقت میدیدیم دستخطت را روی یخچال که نوشته بودی: منو یادتون نره! انگار یادمان میرفت تک دختر خانهمان را!
یاد کلاسهایی که بعد از قبولیات - که کسی باورش نمیکرد - با هم میرفتیم و مشقهایمان را از روی هم کپی میکردیم و بعدش با هم به یک ساندویچی کثیف میرفتیم دور از چشم مادر!
یادش به خیر که با هم در امتحان مؤسسه زبان شرکت کردیم و با هم توی یک کلاس قبول شدیم و من نرفتم و تو رفتی! یادش به خیر آن رستوران چینی که با هم به گارسونهایش خندیدیم!
یادش به خیر آن مسافرت چند روزهٔ شمال بدون خانواده! یاد همهٔ این لحظات که دارند میگذرند به خیر که دارند کم کم تمام میشوند و شاید دیگر فرصتی نباشد برای خلوتمان ...
یادش به خیر همهٔ لحظات ... و امیدوارم همهٔ لحظات به کامت باشد!