پیشاپیش از در هم برهمی و سرگردانی این مطلب عذر میخوام.
حتما این جمله به گوشتون خورده که «نحن ابناء الدلیل». و شاید ادامهاش را نشنیده باشید که «نمیل حیث یمیل» (ما زادگان دلیلیم و به همان جایی میرویم که او راهنماییمان کند)
این جمله از دید من، فقط بیانیه از یه حقیقت آشکار و بدیهی؛ اینکه انسان تا وقتی که بتونه دلیلها و علل رو درک کنه، میتونه به زندگیش ادامه بده.
حالا اگه ما به یه جایی برسیم که توی زندگی به تناقضات وحشتناک بخوریم، باید چی کار کنیم؟
این که من دوان دوان خودمو برسونم مسجد دانشگاه تا از بسمالله حاج آقا جا نمونم، متناقض نیست با این که وقتی فقیری بیرون درب خروجی همون دانشگاه صدام میزنه که ازم کمک بخواد بی اعتنا دور بشم؟
این که من میبینم فردی همه رو به تقوای الهی و پارسایی دعوت میکنه، و «چون به خلوت میرود آن کار دیگر میکند»، یه تناقض بزرگ نیست؟
تازه اینا که چیزاییه که ما به راحتی اونا رو ignore میکنیم! اینا دیگه برامون عادی شده بس که دیدیمشون هرروز. خدایا! چرا ما اینشکلی شدیم؟
می دونم که حرف تازه ای ندارم برای گفتن! اما بعضی وقتا حرفای قدیمی هستن که گیر میکنن توی گلوی آدم و راه حرفا و کارای جدیدو می بندن.
ملّت فکر میکنن که ما مشکلمون این شده که هر روز اتوبان همّت یه سانت یه سانت میره ماشین توش جلو. فکر میکنن مشکل اینه که ادارات زود تعطیل میشن. فکر میکنن مشکل اینه که همه به هم دروغ میگن.
امّا هیچ فکر کردین که ریشهٔ اینا کجاست؟ هیچ فکر کردین که اگه یه روز توی کلّ مملکت همه خودخواهی رو بذارن کنار و اگه دین دارن، به فکر بقیه باشن و اگه ندارن ناسیونالیست بشن و به فکر مملکت باشن، چه اتقاقی میافته؟
آیا واقعا داریم از راه درستی پیروی میکنیم؟ آیا این درسته که در جامعهای که اسمش رو «جامعهٔ اسلامی» گذاشتیم، متشکل از مردمی باشه که سراپا شدن خودخواهی محض؟
و کسی گفت، چنین گفت: «سفر سنگین است
باد با قافله دیریاست که سر سنگین است
:
دشت سر تا قدم از خون کسان رنگین است»
و کسی گفت، چنین گفت: «سفر سنگین است.»
×××
و چنان رعد شنیدم که دلیری غرّید
نه دلیری که از این بادیه شیری غرّید
گفت: «فریاد رسی گر نَبُود، ما هستیم
نه بترسید، کسی گر نَبُود، ماهستیم.»
گفت: «ماییم ز سر تا به شکم محو هدف
خنجری داریم بیتیغه و بیدسته به کف
نصف شب خفتن ما، پاسدهیهای شما
بعد از آن، پاسدهیهای شما، خفتن ما
الغرض ماییم بیداردل و سرهُشیار
خنجر از کف نگذاریم، مگر وقت فرار ...»
شاید روایت ما این شده. شاید همه یه جوری بیهدف و بیمقصد از مبدأ حرکت کردیم، بدون اون که خودمون بدونیم به کجا میریم. شاید این وسط ندایی شنیدیم که «سفر سنگین است».
شایدهم مشکل اینه که به قول مولانا مشغولیت ذهنیمون بالا رفته، واقعا همینه به نظرتون؟
هر درونی که خیالاندیش شد / چون دلیل آری خیالش بیش شد
روزها در زیر پهنهٔ آسمان، بیشرمانه مشغول معصیتیم و شبها از برای تاوان معاصیمان به درگاهش میگرییم. شبها در خلوت ریا میکنیم و روزها در آشکار پردهٔ حیا را میدریم. به اشخاص لبخند میزنیم و برایشان با دست چپ دستتکان میدهیم، در حالی که دست راستمان را روی قبضهٔ خنجر داخل جیبمان محکم میفشاریم. آسمان روز را سیاه میخواهیم و آسمان شب را سفید. امروز را میخواهیم به پستی دیروز بگذرانیم و فردا را در مغاک امروز سرنگون سازیم. و در این بازار بت و بتسازی، یقین امیرالمؤمنین هم اگر سنگی بود، میپرستیدیمش. چراغ را در آستانهٔ در جا گذاشتهایم و کور سوی شمع را در پشت سر قرار دادهایم. چهشدهاست مارا که حدیثی نمیفهمیم؟ چه شدهاست ما را که در راه خدا و بندگان ستمدیدهاش قیامی نمیکنیم؟ خدایا، نکند ما را به قاعدین بدل کرده باشی!
نکنه همه نشسته باشیم منتظر که او بیاد و همه چیز رو برامون حل کنه؟! درسته، باید منتظر بود، اما انتظار آدابی داره. شیوهای داره. شرایطی داره. خدایا، ما رو با این شرایط آشنا کن. به ما اونا را یاد بده.
یادگار آن عَلَم سوخته را گم کردیم
آخرین آتش افروخته را گم کردیم
درِ هفتاد رقم بتکده وا شد از نو
چارده کنگرهٔ طاق بنا شد از نو
آنچه آن پیر فرو هشت، جوانان خوردند
گلّه را گرگ ندزدید، شبانان خوردند
بسکه خمیازه گران گشت، وضو باطل شد
جاده هم از نفس خستهٔ ما منزل شد
باز ماییم و قدمسایِ به سرگشتنها
مثل پژواک، خجالتکش برگشتنها
از خَم محوترین کوچه پدیدار شده،
«و به خال لبت ای دوست! گرفتار شده»
یا محمّد! نفسی سوخته در دل داریم
آتشی سرخ و برافروخته در دل داریم
یا محمّد! شررآلودهٔ عصیان ماییم
تشنهتر خُشکتر از ریگ بیابان ماییم
یا محمّد! همه جز پوچی تکرار نبود
چارده قرن عَلَم بود و عَلَمدار نبود
یا محمّد! شب طوریم، برآی از پس ابر!
چشمراهان ظهوریم، برآی از پس ابر!
:
یا حقّ!
پسنوشت:
1- دقت کردم دیدم از اول تا آخر این متن به 9813718937 تا موضوع مختلف پرداختم که اصولاً به هم نامربوطن.
2- بازم دوباره بیشتر دقت کردم دیدم کلی از پستام عنوانش شده عربی. اصلا دفعهٔ بعدی عنوانشو بلغاری مینویسم که آوانگارد بازی درآورده باشم.
3- اشعار این مطلب به جز تک بیتی که از مولانا نقل شد، همگی متعلّق به شاعر پارسیزبان، آقای محمّد کاظم کاظمی بودند.
تا به حال شده بشینید و بدجوری به گذشت عمر حسرت بخورین؟ مطمئنا شده. من خیلی اینجوری میشم. مخصوصا وقتی که شعر در قطار ژالهٔ اصفهانی رو میخونم. از اونجایی که پستم طولانی میشد و میدونم بعضیها با دیدن این پستها کلا بیخیالش میشن، یه کاری کردم که اگر اینجا رو کلیک کنید، بتونید شعر رو ببینید و در غیر این صورت نشون داده نشه.
واقعا بعضی اوقات باید از خودمون بپرسیم که «طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟»
توی این شهر فوقالعادهٔ تهران، هر یه قدمی که آدم برمیداره، خمودهتر و پیرتر میشه. گاهی اوقات میشه گذشتن عمر رو و پیر شدن تک تک اعضای بدن رو احساس کرد، لمس کرد.
والعَصر انَّ الانسانَ لَفی خسر!
قدیما که بچهتر بودیم، بهمون یاد دادن سورهٔ «العصر» رو حفظ کنیم، مام کلّی حال میکردیم. چون یه سورهٔ کوتاه بود و حفظش آسون. الان تازه دارم حسرت میخورم که چرا در طول این سالها، همین سورهٔ کوتاه رو هم حتّی نفهمیدم.
همیشه از وقتی خیلی کوچیک بودم، به رهن سخنان مختلف و تلویزیون و غیره، فکر میکردم ما دیگه یه کشور اسلامی هستیم که قراره یه روزی، آقایی به اسم امام زمان (عج) از همونجا قیام کنه و قراره ما هم با کمکش دنیا رو اصلاح کنیم. الان میتونم بگم که احساسی که اون موقع داشتم این بوده: باور به جامعهٔ اخلاقی، اعتماد، سادهلوحی ...
من چه شکلی تونسته بودم جامعهای که کسی که توی رأسش نشسته میاد به همهٔ دنیا توی تریبونی که چند میلیارد مخاطب داره دروغ میگه، به عنوان یوتوپیای خودم باور کنم؟ یا شاید باید افسوس بخورم که چرا دیگه کودک نیستم که به این راحتی یه آرمانشهر رو برای خودم انتخاب کنم.
ای خدای کودکی! کودکیام به من بازرسان!
پسنوشت:
ما باز هم بیکار بودیم و باز هم قالبی درست کردیم برای وبلاگ. انشاءالله خدا این اوقات فراغت رو زیادش کنه!
انسان دستخوش تغییر است. هیچ بشری نیست که همان گل پالودهٔ اولیّه باشد وقتی که در 70 سالگی سر بر بالین مرگ میگذارد.
امّا معمولا نوستالژیای انسانی، او را بر این باور نگاه میدارد که اگر مثلا شادی دیگر به صورت ذاتی به سراغش نمیآید، اگر عادت کرده به غمخواری، وجودش رو به افول گذاشته.
فکر میکند اگر تغییر کرد، باید همّش این باشد که به همانی بازگردد که بوده.
فکر میکند باید دوباره راه رفته را بازگردد.
امّا شده با خودتان فکر کنید: حالا که من تغییر کرده ام، حالا که دیگر مقیّد به همان شخص قبلی نیستم، چرا تغییر نکنم و «من» جدیدی برای خود نیافرینم؟
مگر به خاطر همین انتخابها نیست که انسان را موجودی مختار آفریدهاند؟[1]
چرا همواره سعی داریم از این نو شدن ها بگریزیم؟
چرا گاهی تا آنجا پیش میرویم که تقصیر این تغییر را - که حقیقتا نه تقصیر، بلکه تدبیر است - به گردن خالق میاندازیم؟
مگر او خود نگفته تا خودمان نخواهیم هیچ گامی در راستای تغییر ما بر نمیدارد؟ مگر نگفته که تا خودمان عوض نشویم میزان و نوع و جنس نعمتی که به ما داده را تغییر نمیدهد؟ [2]
«ذلک بان الله لم یک مغیرا نعمه انعمها علی قوم حتی یغیروا ما بانفسهم» (انفال 53)
«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» (رعد 11)
چرا تغییر را خود هدایت نمیکنیم؟ چرا فکر میکنیم باید زندگی از ما چیزی بخواهد، به جای آنکه ما از زندگی مطالبتی داشته باشیم؟
پسنوشت:
1- البته باید در اختیار اعتدال را مد نظر قرار داد که «لا جبر و لا تفویض، بل الامر بین الامرین»
2- باید یادمان باشد که «تعز من تشاء و تذل من تشاء». اما این به این معنی نیست که خودمان هیچکارهایم. چون خدا او را که بخواهد عزت میبخشد، به شرطی که خود آن شخص اوّل تغییر نشان دهد. اتفاقا ترکیب این آیات میگوید: این را بدانید که ذلت گرفتن و عزت دادن، و متقابلا عزت گرفتن و ذلت دادن خدا، همه به مشیت اوست اما حساب و قانون دارد.
تا به حال فکر کردید اگه امامتون، پیشواتون، ازتون طلب کمک بکنه چی میگین بهش؟
تا به حال فکر کردید که اگه ازتون یه چند تا کار بخواد چی کار میکنید در جوابش؟
تا به حال فکر کردید که ممکنه یه امام، خودشو، دلبستگیهاش رو و آمالش رو براتون تعریف کرده باشه؟
اصولا وقتی نهج البلاغه رو میخونم، احساس نمیکنم که باید براش اعرابگذاری بشه، چون فصاحت خودش منو راهنمایی میکنه به سمت درست خوندنش. برای همین هم وقتی اینجا مینویسم از نهج البلاغه ممکنه اعراب نذارم و فقط ارجاع بدم.
چیزی که دارم مینویسم از نامهٔ شمارهٔ 45 حضرت هست به عثمانبنحنیف، معروف به نامهٔ عثمانبنحنیف. ترجمههای منقول که داخل گیومه میان از استاد فقید سید جعفر شهیدی نقل میشن. اگر چیزی رو داخل [] میذارم یعنی خودم برای توضیح بهتر متن به اصل اون اضافهش کردم.
+++
[و] اما بعد [از حمد و سپاس خداوند]، ای پسر حنیف، به من گفتهاند که مردی از جوانان بصره تو را به مجلسی خوانده و بدانجا شتافتهای و برایت [از خوردنیهایی] از رنگهای مختلف چیدهاند و [کاسههای] گوناگون آوردهاند.و هیچگاه نمیاندیشیدم که دعوت قومی را اجابت کنی، که نزد ایشان نیازمند [راندهشده و] جفادیده است و ثروتمند خوانده [و صاحب جایگاه]. پس بنگر که از این سفره چه برداشت کردهای؛ پس هرآنچه که بر تو [در حلال و حرام آن] شبههای ایجاد کرد بیرون بیانداز و آنچه را که از سلامت وجودش مطمئن شدهای تناول کن.
بدانید و آگاه باشید، که هر پیروی را پیشواییاست که بدان اقتدیٰ میکند و از نور علمش طلب روشنایی مینماید. بدانید و آگاه باشید که امام شما از دنیایاش به راستی که تنها برای خود دو لباس کهنه برداشتهاست، و از غذایاش تنها دو قرص نان میخورد. بدانید و آگاه باشید که شما را توان این کار نیست. امّا مرا با ورع و اجتهاد در آن و عفّت و سداد، [در این راه] یاری کنید. به خدا سوگند که از دنیایتان حتّی دیناری نیاندوختم و بر غنائمم [مانند بعضی مردم] نیافزودم و بر جامهٔ کهنهام جامهٔ کهنهٔ دیگری اضافه نکردم. بله، از همهٔ آنچه که در زیر سایهٔ آسمان است، فَدَکی داشتیم. گروهی چنین گزیدند که با بخل بدان بنگرند و گروهی دیگر سخاوتمندانه از آن چشمپوشی کردند. و خدا خود بهترین قضّات است.
و اصلا مرا چه کار است با فدک و غیر آن؟ در حالیکه، این تن سرانجام مکانش گوریاست که اندک اندک آثار وی را تاریکیاش میرباید و مردم از خاطرش غافل میشوند؛ مغاکی که گرچه گشادهترش کنند و دستهای گورکنان آنرا فراخ سازند، نهایتا سنگهای ریز و درشت آنرا پر میکنند، و تمام رخنههایش را خاک فشرده میگیرد.
و [بدانید که] من نفس خود را اکنون با تقویٰ پرورش میدهم، چرا که میخواهم در روز وحشت بزرگ در آسایش باشد، و در کنارههای پرتگاه [و لغزشگاهها] در امان گام بردارد.
+++
خب، یه مقدار اینجا توضیح لازمه به نظرم. اولین نکتهای که توضیح میخواد لغت «وَرَع» هست. ورع یه مصدره که معنای قشنگی هم داره. وقتی کسی وارد یه باغ میشه که پر از گله، و همهٔ اون گلا خاردار هستن، اول از همه باید رعایت کنه که پاشو روی گلها نذاره، بعد هم باید رعایت کنه که پاش به تیغها گیر نکنه. بنابراین باید به شکل خاصی راه بره. به این راه رفتن میگن ورع. اما در زندگی دینی، ورع به نوعی از زندگی میگن که انسان با همون دقتی که دلش نمیخواد پاش به تیغها بگیره، در مسیر درست گام برداره و با تقوا پیشه کردن، از گناهها که همون تیغهای راه هستن خودشو حفظ کنه.
لغت بعدی، اجتهاده. اولین معنای اجتهاد که میشه کسب درجهٔ عالی با تلاش و کوشش. امّا معنای دیگهای هم براش هست و اون رسیدن به پاکدامنی با تلاش بسیار و ممارست فراوانه.
لغت «عفّة» هم به معنای جمع کردن لبهٔ دامن موقع عبور از جایی هست که زمین کثیفه. یعنی جوری راه بریم که حتّی گوشهای از دامن هم آلوده نشه. بهترین معادل فارسی شاید براش پاکدامنی باشه.
امّا از همه سختتر لغت سَداد هست. لغت سَداد دو معنی داره. یکی پایداری در هنگام ایستادن، یعنی ایستادگی و مقاومت. یکی هم یعنی پایداری در هنگام جلو رفتن، یعنی از پا ننشستن. سداد از نظر من میشه پایمردی با این تفاصیل. امّا سداد در عفّت، میشه پایمردی در پاکدامنی، که استاد شهیدی اونو ترجمه کرده "درستیورزیدن".
حالا ترجمهٔ همین جمله رو از زبون این استاد بزرگ علم نهجالبلاغه مینویسم: «لیکن مرا یاری کنید به پارسایی و -در پارسایی- کوشیدن و پاکدامنی و درستی ورزیدن.»
اینا کاراییه که حضرت علی (ع) از شیعیانش میخواد. البته یادآوری کنم که اینو فقط از کسانی میخواد که دنبالهروی واقعی علی(ع) هستن. به همین خاطره که میگه: «بدانید و آگاه باشید، که هر پیروی را پیشواییاست که بدان اقتدیٰ میکند و از نور علمش طلب روشنایی مینماید.»
یعنی اگه منو قبول داری، اگه فکر میکنی که میخوای از نور علم من روشنایی بگیری، به حرفم گوش کن.
این نامه، یکی از قشنگ ترین نامههاست. امّا طولانیه و ترجمهش هم دشواره. در نتیجه فعلا وقت ندارم که بیشتر از همین دو پاراگرافش رو ترجمه کنم. امّا توصیه میکنم حتما اونو بخونید.
یا حقّ.
پیشدرآمد
با من صنما دل یکدله کن / گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شدهام از بهر خدا / زان زلف خوشت یک سلسله کن
ای موسی جان! چوپان شدهای / بر طور درآ ترک گله کن
درآمد
«ربّ اشْرَح لی صَدری و یَسّرْ لی عَمری وَ احْلُل عُقدَتاً مِن لِسانی یَفقَهُ قَوْلی ...»
بیان
در لغت، لفظ «سعه» به معنای گشادگی و قدرت و طاقت و از این قبیل چیزاست. لفظ «صَدر» معمولا به معنای سینه، و نه از نظر آناتومیک، به کار میره. امّا «شَرح صَدر» که به معنای گشادگی سینه به کار میره اصولا یعنی چی؟ منظور از شرح صدر، معمولا توان بیشتر در درک، پذیرش و حلّ مصائب و مشکلاته.
یکی از کارهایی که همواره شرح صدر باید ضمیمهاش باشه، مدیریّته[1]. اگه یه مدیر سعهٔ صدر نداشته باشه، کلهم همهٔ چیزایی که تحت مدیریتش هستن بر باد فنا میرن! برای نمونه رجوع کنین به ...
تصنیف
وقتی خدا به پیامبرش میگه توفیقاتش از چی ناشی میشه یادآوری میکنه که: «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ الَّذی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ؛ [ای پیامبر،] آیا سینه ات را گشاده نکردیم. و بار سنگین کمر شکنی که پشت تو را میشکست، از تو برداشتیم و نام نیکویت را در جهان بلند کردیم» (انشراح 1 تا 4)
اگر خدا بخواد کسی ترقی کنه و به راه راست هدایت بشه، اولین ابزاری که بهش میده همین شرح صدره. از اونور، اگه بخواد کسی رو دچار اِمهال کنه ازش شرح صدر رو میگیره.
این حرف رو از خودم نمیگم خدای نکرده!
فَمَنْ یُرِدِ اللّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِْلإِسْلامِ وَ مَنْ یُرِدْ أَنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقًا حَرَجًا. (انعام 125)
اجازه بدید یه تیکه رو نقل قول کنم از کسی که بهتر این موضوع رو درک کرده:
چهارمضراب
از آثار سعهٔ صدر یا همون شرح صدر میشه به این موارد اشاره کرد:
1. بردباری
2. عدم شادمانی یا ناراحتی بیش از حد[2]
3. داشتن تحمل مواجهه با مخالفت دیگران؛ چه در رأی و چه در عمل
نیک بخت آنکسی بُوَد که دلش / آنچه نیکی دراوست بـــِپْذیرد
دیگران را چو پند داده شود / او از آنپند بهره برگیرد!
4. درک جایگاه انسانی خود و پذیرش بزرگی جهان نسبت به خود
5. افزایش ظرفیّت تأمّل در جهان
این چند مورد آخر رو خودم اضافه کردم به مواردی که جاهای دیگه دیده بودم. چون به نظرم درست هستن. امّا این نظر منه، شاید از نظر شما درست نباشه!
فرود
به دست آوردن سعهٔ صدر امّا چه شکلی ممکنه؟ از اونجایی که سعهٔ صدر هم یکی از خصایل اخلاقیه و انسانیّه مطابق بقیّهٔ اونا با تقویت ایمان و اراده به دست میآد.
وَ الَّذینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ؛ آنهایی که به سوی خدا آمدهاند، از محبت شدیدتری نسبت به حق برخوردارند.» (بقره: 165)
اما قبل از عشق به محبوب درک خصایای او لازمه که این با تفکر حاصل می شه. بعد از تفکر شناخت حاصل میشه و بعدش هم مهر و مَحبّت میآد که این محبّت همون انگیزهٔ حرکته.
بعد از این تفکّر احتیاج داریم به تجربه؛ که میگن: «هَلَکَ مَنْ لیس لَهُ حکیمٌ یُرشِدُه؛ آن کس که با حکیم راهنمایی همدم نیست، به هلاکت رسیده است»
با داشتن این دو تا ابزار میشه به تزکیهٔ نفس و ایمان رسید و سعهٔ صدر حقیقی که خدا به ما عطا میکنه رو به دست آورد.
پسنوشت:
1- خصوصا این رو عرض کردم برای عنایت یکی از دوستان.
2- اینرو هم باز اشاره کردم برای یکی دیگه از دوستان!
خدا رو شکر دوست زیاد داریم گویا! به قول امام صادق (ع) (اگه اشتباه نکنم): چیزی که هزارتایش هم کم است، دوست است.