شازدهٔ بزرگ!

بچه که بودم، شازده کوچولو را زیاد دوست نداشتم. منظورم وقتی است که تازه سواددار شده بودم و می‌خواستم اولین کتاب‌های عمرم را بخوانم. یکی از چیزهایی که حسرتش را می‌خورم این‌است که چرا زود سواد یاد گرفتم؟ وقتی رفتم مدرسه، خواندن و نوشتن را بلد بودم. یادش به‌خیر! سر کلاس‌ها می‌رفتم زیر میز، و از ریز تا درشت برای خودم قورباغه درست می‌کردم با کاغذ و مشغول می‌شدم![۱]

هر چه بزرگ‌تر شدم، بیش‌تر و بیش‌تر شیفتهٔ آن شدم.گویی تازه درک می‌کردم که این کودک خردسال، چه حرف‌ها برای گفتن دارد! تازه درک می‌کردم که شازده کوچولو، یا به قول آقای شاملو، شهریار کوچولو، همان مسیحای پاکی است که ما او را هر روز از خود می‌رانیم و همان منجی ساده‌‌دلی است که وسعت دلش جایی برای آلایش‌های روزمرهٔ ما ندارد.

امروز هم، شاید با همان شازده کوچولو در درونم بزرگ شده باشم، و شاید هم او را دیری‌ست که  به دست فراموشی سپرده‌ام. نمی‌دانم چقدر آدم بزرگ شده‌ام، و به قول شازده کوچولو، آدم که نه، به خیل بزرگ‌تر ها پیوسته‌ام! نمی‌دانم که چرا احساس می‌کنم دیگر نمی‌توانم نقاشی‌های مار بوآی باز و بسته را درست بفهمم و دیگر پشت تپه‌ها به دنبال شازده کوچولو نیستم. و نمی‌دانم چرا دیگر خواندن شازده کوچولو اهلی‌ام نمی‌کند!

و هر وقت به سرنوشت آقای سنت‌اگزوپری می‌اندیشم، حالی دیگر پیدا می‌کنم: خلبانی صلح‌دوست که در اوج جنگ جهانی، هواپیمای شناسایی غیر مسلّح‌اش به دست مترجم آلمانی آثارش ساقط شد.[۲]


پس‌نوشت:

۱- این موضوع را جدیدا بعد از گفت‌وگویی با یکی از دوستان به یادآوردم، یادش به‌خیر!

۲- گفتنی‌ست که مترجم مذکور که از شیفته‌گان آثار آقای سنت‌اگزوپری بود و از مدّت‌ها قبل با او به نامه‌نگاری مشغول بود، بعد از شنیدن این‌که با دستور فرماندهٔ هنگ ضدّ هوایی ارتش آلمان چه کسی را ساقط کرده، خودکشی کرد.  (البتّه این ماجرا تأیید نشده است!)

نظرات 5 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 31 مرداد 1387 ساعت 08:01 ب.ظ

گفتی این آپت کسی ازش سر در نمیاره، ولی سر در اوردم که.شاید منظورت این نبوده. به هر حال جالب بود.حسش رو میتونستم درست درک کنم.

بعد دقت کردی ، مدله یکی ننوشتی؟(اگر نفهمیدی آن شدی بهت میگم کی)

بعد خجالت نمیکشی ایده کش میری از پیوندهات؟

منظورم این نبود :D
پشیمون شدم از نوشتن اون، چون دیدم هیچ معنایی رو به کسی منتقل نمی‌کنه، پس لزومی هم نداره که پابلیش‌اش کنم
خجالت هم نمی‌کشم، چون ایده رو از «ایده» کش رفتم :دی

فاطمه پنج‌شنبه 31 مرداد 1387 ساعت 11:10 ب.ظ

ولی کاشکی مینوشتیش.
میخواستم بدونم یا بهتر بگم بخونمش.

باشه ایشالا بعد از امتحان می‌ذارمش

زرایر جمعه 1 شهریور 1387 ساعت 05:20 ق.ظ

سلام

منم شازده کوچولو خیلی به دلم نشست . چقدر گریه کردم سرش . بعدم وقتی آروم شدم که بهم گفتن : بابا اون که نمرد ؛ پرواز کرد رفت به ستاره خودش رسید .

و تو دنیای بچگی ؛ چه زود قانع شدم . چون تخیل بچه ها همه چی رو ممکن می دونه . و همینطور ؛ می خواد که باور کنه تو دنیا مرگ نیست و بدبختی وجود نداره .

چه دنیای بچگی زیبا بود و باشکوه ...

در مورد مترجم و آقای اگزوپری . چیزی که من خوندم ( توی یه مجله ای ... خیلی وقت پیش )‌هواپیمای آقای اگزوپری رو ننوشته بود که شناسایی بوده ! در اصل در مورد هواپیماش چیزی ننوشته بود . و چیزی که در مورد مترجم خوندم این بود که بعد از اینکه فهمید چه کسی رو ساقط کرده یه عالمه گریه کرده بوده . چیزی در مورد خودکشی نبود ! فقط گریه کرده !

البت ... گمون نکنم اهمیتی داشته باشه که اون فرد گریه کرده یا خوذکشی ؛ مهم اینه که یه اندیشمند از بین رفته !

تقصیر اون مترجم هم نبوده ! جنگه دیگه ... پیش میاد

بله اون مترجم رو هم نوشتم که قضیه‌ش اصلا تایید نشده :D
کلی روایت داریم سر قضیه مرگ آقای اگزوپری که من جان‌گذازترین‌اش (!) رو نوشتم.
من بار آخر که شازده کوچولو رو خوندم بعد از خوندن صفحهٔ آخر آن‌چنان دلم گرفت که تا یه روز نمی‌تونستم با کسی درست حرف بزنم. جو گیریه دیگه :D

همت شنبه 2 شهریور 1387 ساعت 04:48 ب.ظ http://heyatonline.blogf.com

من هم در مورد خودکشی چیزی نخونده بودم
همینطور در مورد نوع هواپیما

لذتبخش بود

مرسی. نوشتنش هم کلی لذت‌بخش بود برام!
در مورد اون هواپیما و خودکشی، هواپیماش قطعا مفقود شده در طول عملیات شناسایی، اما سرنوشتش نامعلومه.
صرفا به جهت سوزناک‌سازی هر چه بیش‌تر از این روایت استفاده شد :D

مرد یخ زده سه‌شنبه 5 شهریور 1387 ساعت 02:48 ق.ظ

عجــــــــــــــب
اون موضوع آنتوان و نمی دونستم..گرچه می گی معلوم نیس راسته
خب..با خوندن این پستت..شاید 17 درصد به این نتیجه رسیدم که یه بار دیگه برم کتاب شازده کوچولومو بخونم!!!
می بینم یاد گرفتی یه جاهایی از متنو قرمز می کنی
شایدم قبلا یاد گرفته بودی..
به هر حال..خوش به حال اون دوسته که قبلا از 4 خط وبت خبر داشت!
فعلا!(اون گله:)) )

فقط ۱۷ درصد؟؟؟ بابا من حداقل روی ۲۱ درصد برنامه ریزی کرده بودم! عجب! پس باید دوباره بنویسمش (:دی)
بله دیگه ... وبلاگ دوستانو دیدم یاد گرفتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد