یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

خمره

روایت اول

وقتی از بین آن همه خمره‌ی عسل، خمره‌ی تو را می‌بینم، هیچ شکی توی دلم نیست. این آخرین و بهترین انتخاب من است. خمره‌های دیگر، کوچک‌تر و نامرغوب‌تر و پَت‌وپهن‌تر و بی‌قواره‌اند. خمره را بلند می‌کنم و به راه می‌افتم. چه رایحه‌ای دارد عسل تو. چه طعم شیرینی دهانم را پر می‌کند از تصور بوی تو. چقدر خوش‌دست و وزین است: خمره‌ی من؛ خمره‌ی تو.

خمره را به خودم می‌چسبانم. دستم را تنگ دور قسمت پَهنش گِرد کرده‌ام، درست همان‌جا که خَم میانش به سیمین‌ساقش می‌رسد. هنوز چند قدمی بیش‌تر نرفته‌ام که حس می‌کنم انگشتانم چسب‌ناک شده‌اند. گویی عسلت از درون کوزه تراوش کرده باشد و به‌شان چسبیده باشد. نگاه می‌کنم و می‌بینم که لب خمره کج است و عسلش از سرش بیرون می‌ریزد. شرّه‌ی عسل تا روی دستانم آمده. مگس‌ها کم‌کم دور و برم را می‌گیرند. فحشی می‌دهم و تندتر راه می‌روم. نه به تو: به خودم که مراقب نبودم. به هر حال، من هم تازه‌کارم. شاید باید بهتر از این‌ها راه بروم با خمره‌ای که در آغوشم تنگ جا گرفته است. انگار که با قدم‌های سنگینم و تکان‌های هم‌گامی که به خمره می‌دهم، جلوی ریختن عسل را گرفته باشم؛ چون دیگر نوچی و چسبانکی بودن عسل غلیظ را روی انگشتانم که دور تن کوزه پیچیده‌اند حس نمی‌کنم. شاید هم تو کمی آن تو، قرار پیدا کرده باشی.سرم را همین‌طور می‌چسبانم به کوزه و مسحور صدای نفس‌های تو می‌شوم: یک‌جایی آن میان عسل‌های بی‌غش و طلایی و مهتابی‌ات، تو نشسته‌ای و داری توی دیواره‌های این کوزه‌ی خمره‌شکل به عسلی که در آن موج می‌زند رایحه‌ی گل‌های بهاری و شادابی میوه‌های تابستانی و تازگی هوای پاییزی و پاکی برف زمستانی را می‌بخشی.

به سر خم جاده می‌رسم و روی پاشنه‌ی پا می‌گردم. تو هم توی کوزه با من می‌چرخی. ولی انگار که این پیچش تو را هم گیج کرده است، چرا که دوباره ریزش عسل را حس می‌کنم. این‌بار وقتی زیر لبی چیزی می‌گویم، مطمئن نیستم که فقط به خودم است. قسم می‌خورم که سه‌باره نمی‌شود این تراوشات. بعد می‌فهمم که تو که توی دلم نیستی و شاید نشنیده باشی. بلند می‌گویم: «سوّمین باری نخواهد بود.» اشک می‌ریزی انگار؛ چرا که عسلی که روی دستانم شرشرکنان جاری است، مثل آبی گرم تا سرانگشتانم می‌رود و جمع می‌شود و قطره، قطره می‌چکد پایین. جای دستانم را محکم می‌کنم و سعی می‌کنم راست‌تر راه بروم. هر چند قدم می‌ایستم و نگاه می‌کنم تلاطم موّاج و طلایی عسل توی خمره را. مجذوب همین تلاطم‌ام. امواجی که روی آن می‌توانم سوار شوم و سیر کنم: تا یک‌جایی آن‌طرف‌تر از طلاییِ نور خورشید دوردست. هر چند قدم می‌ایستم و نگاه می‌کنم که نکند باز هم چیزی از کوزه بیرون ریخته باشد. این بار مطمئنم که حواسم جمع است.

نگاه می‌کنم به جلو: جاده صاف است و هم‌وار. سنگی نیست؛ رهزنی نیست؛ سایه‌ای نیست. توگویی که اگر هم باشد، به هر حال با طلایی‌رنگ تلاطم تو و قدم‌های سنگین و آهسته‌ی من، چیزی جلوی راه ما را نخواهد گرفت. افق چه زیباست!

و بنگر: دوباره روی دستانم که نه، این‌بار روی تمام وجودم احساس می‌کنم شُرشُرِ بی‌امان آن‌چه که در کوزه است.

در جا خشکم می‌زند. نه که بخواهم بایستم. خدا را شاهد می‌گیرم. نه، قلبم را شاهد می‌گیرم. می‌خواهم: می‌خواهم که عضلات خشک‌شده‌ام را تکانی بدهم و بجنبم از جا. امّا نمی‌شود. گوشم را می‌چسبانم به کوزه و گونه‌های سرخم سرد می‌شوند از خنکای رُس دیواره‌اش. صدای نفس‌های تو را می‌شنوم که طنین‌اندازند در تهیِ اندرونِ خاموش خمره‌ی من. صدایی در گوشم فریاد می‌زند: «سوّمین‌باری نخواهد بود.» صدایی دیگر می‌پرسد: «پس چرا دوباره داری راه می‌روی؟ پس چرا هنوز دستانت را از حلقه‌ی تنگ‌اشان باز نکرده‌ای؟» راست می‌گوید انگار: پاهایم بی‌حس و لَخت، کشان‌کشان دارند در امتداد جاده راه می‌روند. یکی پس از دیگری، قدم‌هایم راه را می‌فرسایند. شاید هم راه است که دارد من را می‌فرساید. عسلی که پیش از این در خمره بود، با لنبر بی‌دلیل کوزه، آهنگی خودساخته می‌نوازد:‌گهی قطره‌ای از پیش، گهی قطره‌ای از پس، گهی شاره‌ای بر من، و تکرار.

صدایی در گوشم فریاد می‌زند: «سوّمین‌باری نخواهد بود.» صدای اشک‌های تو که توی کوزه می‌ریزند بر زمین گلی و تاریک‌اش در گوشم می‌پیچد. و من می‌مانم و فکر تمام زمان‌هایی که ایستادم از راه رفتن و در تلاطم طلایی‌رنگ تو و صدای نفس‌های‌ات غرق شدم و این بی‌جواب‌ترین تک‌واژه‌ی دنیا: «چرا؟».

راستی، چرا توی دلم نبودی آن دومین بار که تراوش کرد از تو هرآن‌چه در تو بود؟ بگذریم: راه دراز است و کوزه بر تنم فشرده.


روایت دوم

«به راه بادیه رفتن، به از نشتن باطل»، که تو فرات چه‌خواهی، تو مرد سفره‌ی بادی: خطا و خبط تو بی‌حد، گناه تا ابدیت، عبث قدم، قدم تو. سیه، سیه وجناتت. تویی عمود منصّف، به خطّ ممتد بی‌حد. تو زیر سایه‌ی آهی، تو گوش‌به‌زنگ غرابی، تو ره‌گذار سرابی. تو جوهری و از آبی.


روایت سوم

مشت نمی‌کوبم بر در و پنجه نمی‌سایم بر پنجره‌ها. انگشتانم را به هم گره می‌زنم و روی صندلی‌ام لم می‌دهم و چشم‌هایم را می‌بندم از خستگی. آه از گلویم بر نمی‌آید. سفید می‌شوند موهایم. تصورم کن: در جای نشسته‌ام و از درون، مثل گیاهی بی‌آب و نور، در خود خمیده می‌شوم و فرتوت می‌شوم. موهایم یکی یکی بلند و بلندتر می‌شوند و به دور خود می‌پیچند و از نوک نوکشان خطی سفید راه می‌افتد: تو گویی دستی دارد با قلم نقاشی آرام‌آرام سفید می‌کند موهایم را. از ریش‌هایم شروع می‌شود و کم‌کم تمام موهایم سرم و ابروهایم سفید می‌شوند. بعد همه‌ی موهایم یکی یکی می‌ریزند و من می‌مانم سری که فقط به درد آن می‌خورد که کنار باقی اسکلتم بگذارند و دورش پارچه‌ای بپیچند و زیر درختی که قرار نیست میوه‌ای بدهد بکارند و رویش سنگی بگذارند و بنویسند: «چرا؟». اگر درختم میوه داد، نخوریدش.

زنده باد باران

دست می‌کنم توی جیب بارانی سیاه‌رنگم و تکیه می‌زنم به دیوار آجری کوچه. عرق از سر و روی‌ام می‌چکد و با آب باران روی صورتم در هم می‌تند. صدای فریادها زیر گنبد آسمان پیچیده: فریادِ «مرگ بر»، فریادِ «زنده باد»، فریاد زن‌ها و صدای مردانی که زن را فریاد می‌زنند. نگاه می‌کنم به نیم‌رخ تاریک تو در آستانه‌ی کوچه، زیر تابلویی که پیچ شده روی آجرهای دیوار. نفس‌هامان بخار می‌کنند و بخارشان می‌رود بالا، یک‌جایی نزدیک‌های عرش.مردم خروش می‌کنند.  من و تو ولی با هم از خیابان شهید فلانی دویدیم تا رسیدیم به کوچه‌ی شهید بهمانی؛ آیا آن‌ها هم می‌دانستند که قرار است دخترانشان را توی کوچه‌هایی که به اسمشان است زیر دست و پا له کنند؟ پاهایم از ضرب باتوم تیر می‌کشد و نگران تو را برانداز می‌کنم که در تاریکی شب، زیر نور چراغ‌های خیابان بغلی جای دستان ضحاکان را بر روی تنت نمی‌توانم ببینم.

سرم را می‌اندازم پایین، انگار که شرمم می‌شود توی تابلوی اسم شهید نگاه کنم. لج‌ام می‌گیرد. مگر آخر من بودم که دخترک این مرز و بوم را پیر کردم در جوانی و شیشه‌ی عمرش را زدم به دیوارهای سنگی زندان؟ نگاهت می‌کنم که هنوز سر کوچه ایستاده‌ای و باران موهای بنفش رنگ‌ات را به پیشانی‌ات چسبانده. سرت را می‌چرخانی و توی چشم‌هام خیره می‌شوی و می‌گویی: «یعنی می‌خوای همین‌جا بمونیم؟»

من نگاهت می‌کنم و در عوض می‌پرسم: «سردت نیست زیر بارون؟ می‌خوای بارونی من رو؟»

نگاهت را می‌گیری از من و می‌گویی: «کار من از بارونی و ژاکت گذشته.»

یادش بخیر که با هم از سرآمدن زمستان و آمدن بهاران می‌خواندیم. یادش بخیر که دست‌دردست هم، بازو به بازو، داستان‌های علی‌کوچولو را مرور می‌کردیم. کجایند روزهای ما؟ چه شدند شب‌هامان؟

باران می‌بارد و جای خون در خیابان خیس می‌شود، زیر ناخن‌های کینه‌ورز ولی هنوز خون ما لخته است. کار کسی اگر از باران گذشته باشد، کار بعضی‌هاست. خواستم بگم کار بعثی‌هاست، بعد یادم آمد که بعثی‌ها نکردند این‌کار را با زنان و مردانشان که بعضی‌ها می‌کنند. دست می‌کشی توی موهای به‌هم چسبیده‌ات و آب باران جمع می‌شود روی پیشانی‌ات. تو گویی می‌خواهی با چلاندن گیسوان‌ات آب باران را جیحون کنی که رودبار دوچشمانت را محو کنند در جریان خود. من امّا از این فاصله هم می‌چشم شوری اشک‌های تو را، دخترک.

پا کشان خودم را می‌رسانم کنارت و دست‌ات را می‌گیرم. موهای بنفشت روی شانه‌هایم پخش می‌شوند وقتی پیشانی‌ات را می‌گذاری روی گردنم. زیر نور ستاره‌هایی که اگرچه پیدا نیستند از پس غبار و آلودگی و نور شهری که کارش اشک است، موهایت بنفش مایل به سبز است، و تنت بوی بهار می‌دهد. لرزش تنت را حس می‌کنم در قلبم. چه شد روزهایی که لیلای من بودی و کار شب‌هایم امید داشتن تو بود؟

صدای فریادها هنوز ادامه دارد. سر و لباس‌مان با بوی گاز اشک‌آور عجین است. پوزخندی می‌زنم به این طعنه‌ی روزگار: انگار که نمی‌دانند که اشک ما جاری است بدون تلاش آن‌ها. دلم در آشوب است. سرم گیج می‌رود، و هنوز هم لرزش دل‌ات را حس می‌کنم در کنارم. اگر قدری دیگر صبر کنیم، دوباره نفس به سینه‌هایم برخواهد گشت. دوباره فریادم راهش را به گلویم باز خواهد یافت. قلبت آرام می‌شود با من.

دستم را از آستین بارانی‌ام بیرون می‌آورم و می‌پیچم‌اش دور تو. بی‌نگاه، دستت را می‌کنی توی آستین و خودت را می‌چسبانی به من.

می‌پرسم: «مگر کارت از بارونی نگذشته بود؟»

سرت را تکان نمی‌دهی و همان‌جور که در کنارم جا خوش کرده‌ای می‌گویی: «بارون سنگینه، هوا سرده.»

زمزمه می‌کنم: «زنده باد باران، زنده باد زمستان.»

فقط باید کمی دیگر صبر کنیم تا نفس‌هامان هیمه‌ی آتش را آتشفشان کند.


شیاد

خواستم یادی بکنم از بازی حروف، که به لمحة البصری چونان که بخواهد، شاید را شادی می‌کند. و هیچ، عجیب‌تر از شایدهایی نیستندی که با شیادی خود دام را بر ما می‌گسترانند.

نادیدن

تو را نادیدن ما، انگار که خیلی هم غم نباشد، هر چند که انگار هم که در خیل‌ات کسی چون ما نباشد.

ده کیلومتر تا پایان

کیلومتر صفرم، یعنی اوّل راه.  ما البتّه صفرْ کیلومتر نیستیم، که این اوّل مسیر است و نه اوّل راه. سال‌ها از اوّل راه ما می‌گذرد؛ میهمانی‌ها، سفرها، خلوت‌ها. سال‌هایی که زیادی بودند و پر بودند از بودن‌ها و نبودن‌ها. سال‌هایی که خطّی کشیدم از سرشک و شبنم به دورت، و جعبه‌ای نقش کردم دور خیالت. جعبه‌ای که انگار خطوطش به هم نمی‌رسیدند و نمی‌رسند، چه، هرازچندگاهی نغمه‌ی ملاحت‌ات پژواک‌کنان از گوشه و کنار ذهنم می‌پیچد در مشامم، انگار که همین دیروز بود که آخرین بار دست‌ات را در دستم گذاشتی و در چشمانم نگاه کردی. امّا، از آن کیلومتر صفرم تا این، هزار چرخ خورده است روزگار. و ما کاش کمی عاقل‌تر بودیم.

اوّل راه، می‌نشینم روی نیمکتی نزدیک محلّ قرارمان. نیم‌کتی نمی‌نشینم ولی. کلّاً نیم‌کتی نشستن توی کَتم نمی‌رود. شترسواری که دُلّادُلّا نمی‌شود. منتظر می‌نشینم. زود آمده‌ام. یا شاید تو دیر آمده‌ای؛ هرچند که من خیلی وقت است دیر کرده‌ام، پس به تو خرده‌ای نیست. با موبایلم ور می‌روم و سرم را گرم می‌کنم. عکس‌هایمان را نگاه می‌کنم. عکس‌هایمان را نگاه نمی‌کنم. سرم را بالا می‌آورم و می‌بینمت که بالاخره از خیابان پیچیدی. به سمت‌ات راه می‌افتم و خوب براندازت می‌کنم. عُصیانی هست در این دیدار یک‌طرفه: تو، معصومانه ایستاده‌ای و بی‌خبر از دیدبانت با کیف دستی‌ات بازی می‌کنی. مثل همیشه کفش تختی پوشیده‌ای که بلندی قدّت به چشم نیاید و ساعت‌های طولانیِ کارت، پاهای‌ات را خسته نکنند. مانتوی جلوبازی پوشیده‌ای و شالی سیاه‌رنگ به سر کرده‌ای. شال‌ات را مرتّب می‌کنی و موهای‌ات را جمع می‌کنی زیر پارچه‌ی نرم شال. عینک آفتابی بزرگی به چشم زده‌ای که شاید باعث شود چشمان ناآشنا گم‌ات کنند. چشمان من امّا فقط تو را می‌بینند. موبایل‌ات را در می‌آوری که زنگ بزنی به من. می‌خواهم برای‌ات دست تکان بدهم که پیدایم کنی، امّا دوست دارم شنیدن صدای‌ات را. منتظر می‌مانم تا زنگ بزنی. زنگ که می‌زنی، صدایت مرا می‌برد به آن روزها که داستان می‌خواندی برایم.

وقتی به‌ات می‌رسم، در بَرَت می‌کشم و مشام‌ام پر می‌شود از عطر بودن‌ات. این‌جا کیلومتر صفرم است. این‌جا لحظه‌ی اوّل است. جا می‌خوری و مردّد آغوشم را پاسخ می‌دهی. گونه‌های‌ات گل‌گون می‌شوند و شاید در خیابان‌های تهران، عجیب باشد این برخورد. من امّا دنیای‌ام در این لحظه جز تویی توش نیست: آن‌جا که من هستم و تو، تهران و پاریس فرقی نمی‌کنند، تهران را برای‌ات پاریس می‌کنم و گذار خانی آباد را شانزه‌لیزه.

راه می‌رویم و راه می‌رویم و راه می‌رویم. کوله‌باری پشتم است که وزن‌اش از دنیا سنگین‌تر است، ولی راه رفتن با تو را به هیچ نمی‌فروشم. آفتاب نیم‌روز روی صورتمان است و عرقی بر تنم است که مال بیش از گرمای هواست. کیلومتر اوّل و دوم، راه می‌رویم و گپ می‌زنیم از هوا، ورزش، کار. ورزش! باورت می‌شود؟

در گذار از یکی از کوچه‌های فراوانی که گز می‌کنیم، دست‌ات را می‌گیرم توی دستم. سال‌ها به عقب بر می‌گردند برای لحظه‌ای، و لبخندی می‌زنی به من. قلبم جایی بین سیبِ گلویم و پیشانی‌ام گیر می‌کند از لبخندت، و ضربان‌اش را پشت چشمانم حس می‌کنم. لبخندت را پاسخ می‌دهم، چه، تو داری به روبه‌رو نگاه می‌کنی و من به تو.

تاکسی می‌گیرم و با هم به رستوران می‌رویم. تاکسی سوار شدن یک‌جورهایی تقلّب است؛ برای همین توی ده کیلومترمان حساب‌اش نمی‌کنم. راه که الکی نیست، باید حساب‌اش را داشت. راه را باید رفت. حُکماً راه را اگر نروی، به چه دردی می‌خورد؟ ولی هر راهی را هم آخرش پایانی هست.

می‌نشینیم برای ناهار و غذا سفارش می‌دهیم. می‌خواهم جبران تمام غذاهایی که با هم نخورده‌ایم را یک‌جا بکنم. غذا را می‌چینند روی میز و بوقلمونیِ سفره، سعی می‌کند رنگ حُجره را عوض کند، و نمی‌داند که هیچ چیز پیشِ تو، پیشِ بودنِ با تو، رنگی ندارد. 

گل‌های سرخ روی ماست و خیار را با قاشق‌ات به هم می‌زنی و نقشی می‌سازی سبز و سرخ و سفید، به رنگ تمام گل‌برگ‌هایی که فال رفتن و نرفتنم را گرفتند. نگاه‌ات می‌کنم و گلویم راه غذا را می‌بندد. بُغضی که وام‌دار سال‌های سال بی‌تو و باتو بودن‌است، انگار دستش را دور گلویم نگاه داشته و راه را بر هر چیز دیگری سد کرده. چشمانم به پیچ و خم صورت‌ات خیره مانده و در ذهنم دست‌هایم را می‌کشم روی خطّ لب‌هایت تا می‌رسم به خال کوچکی که بالای لب‌ات گم شده. انگشتان خیالم، نقش می‌زنند صورت‌ات را و می‌شکافند گیسوان در هم بافته‌ات را.

لبخند می‌زنی و گلی بر گونه‌هایت می‌نشینند. مسحور شده‌ام، می‌پرسی: «چرا این‌طور نگاه می‌کنی؟» می‌گویم: «مگر چه طور نگاه می‌کنم؟».

انگار که جور دیگری نگاه کردن هم هست. انگار که جور دیگری هم قلبم می‌گذارد چشمانم را به کار بیاندازم. غذا می‌خوریم و حرف می‌زنیم در سکوت.

از توی کیفم هدیه‌ی کوچکی در می‌آورم و می‌دهم به تو. با لبخندی قبول‌اش می‌کنی و من نگاه می‌کنم قامت زیبای‌ات را. کاش می‌شد که تمام لباس‌های دنیا را برای تو بخرم و به تنت بیاویزم و دنیای تو را در دنیایم ببینم.

از رستوران بیرون می‌آییم و باز به راه می‌افتیم. راه می‌رویم و راه می‌رویم و راه می‌رویم. قدم‌هامان موزون است و هماهنگ. دست‌ات را می‌گیرم توی دستم. انگار که زمانی که نشسته بودیم جای دست‌ات توی دست‌ام خالی بود.

راه می‌رویم و حرف می‌زنیم از همه‌چیز. کیلومتر پنجم را هم رد می‌کنیم. جایی در میانه‌ی تهران، بین خانه‌ی من و تو، گم می‌شویم در گذار زمان. زنی آدرسی می‌پرسد و جواب‌اش را می‌دهم، هرچند که خودم هم خوب خاطرم نیست. لب‌خند می‌زنی.

کیلومتر ششم از من و تو و ما و ایشان حرف می‌زنیم. از گذشته و حال. سؤال‌های‌ات را می‌پرسی که چرا رفتم و چرا نبودم و چرا حالا. نمی‌خواهم جواب بدهم، می‌ترسم جواب سؤال‌های‌ات آن‌چه باشد که دست‌ات را در دست‌ام نگه داشته. ولی نمی‌توانم جواب ندهم. دست‌ات در دستانم می‌ماند و راه می‌رویم. قلبم هنوز از توی سرم تکان نخورده. نگاه‌ات می‌کنم و توی کوچه پس‌کوچه‌ها با هم راه می‌رویم. می‌ایستم.

تو هم می‌ایستی.

کوچه خلوت است، سایه‌ها دارند کم‌کم دراز می‌شوند و ما هفت، هشت کیلومتری راه رفته‌ایم. دست‌ات توی دستم است و تنت کنار تنم. گرمای وجودت را حس می‌کنم از میان مانتویی که پوشیده‌ای و آبگین چشم‌هایت در میان صورت‌ات می‌درخشند. عجب حکایتی است این چشم! بی‌خود نیست که بزرگ علوی یک کتاب نوشته در باب این چشم. در خیالم، دست‌ات را رها می‌کنم و گونه‌ات را لمس می‌کنم. دست می‌کنم توی خرمن موهای خرمایی (یا بنفش؟) زیر شال‌ات، که هنوز هم شاید زیادی کوتاه باشند، و می‌بوسمت. زیر درخت کاج تزئینی جلوی یکی از خانه‌های این کوچه‌ی خلوت. در خیالم، دست‌ات را رها می‌کنم و دستم را دور نازک کمرت حلقه می‌کنم و سخت در آغوش‌ات می‌کشم. در خیالم چه‌ها که می‌کنم.

بیرون از خیال، رؤیاوار، دست‌ات را رها می‌کنم و بسته‌ای که دست‌ات است را می‌گیرم ازت و می‌گذارمش توی کیفم. افسوس کنان، لبان‌ات را غنچه می‌کنی و می‌گویی: «هدیه‌ات را پس می گیری؟». می‌خندم. به رؤیایم می‌خندم. به لبانت که انگار کیلومترها، خیلی بیش‌تر از هفت، هشت کیلومتری که با هم راه رفته‌ایم از من دوراند می‌خندم.

دوباره دست‌ات را می‌گیرم و راه می‌افتیم. روی‌ام را می‌کنم آن‌طرف و با پشت دستانم پاک می‌کنم نم چشمانِ پُرخنده‌ام را. قرار بود که دیگر هم را گیج نکنیم. شاید هم مشکل از خودم است.

هوا گرم است و راه بسیار. دستانم از خیسی عرق لیز شده‌اند و می‌خندی به این‌که چقدر عرق می‌کنم. کاش می‌دانستی! می‌گویم «هوا گرم است».

با هم به یک کافی شاپ می‌رویم و چیزی می‌نوشیم. روی موبایل‌ات عکس‌هایی از این‌روزهای‌ات نشانم می‌دهی و من روی دفترم برای‌ات شعر می‌نویسم. شعر که چه بگویم، نه وزن و نه قافیه و نه نظمی. نه که نظمی لازم باشد برای آن‌که از تو بنویسم برای تو. اصلاً تو که هستی، انگار گرانش حضورت نظم جهان را عوض می‌کند. انگار همه شاعر می‌شوند.

زمان انگار دسیسه‌های دیرینش را از سر گرفته، چون در چشم‌به‌هم‌زدنی تمام می‌شود زمان نشستن و عکس دیدن و گپ زدن. باز راه می‌افتیم. کیلومتر نهم هم تمام می‌شود و سوار مترو می‌شویم. مترو را هم حساب نمی‌کنم در شمارشم. هرچند که مترو سوار شدن انگار یک جورهایی کم‌تر از تاکسی سوار شدن حکم تقلّب دارد، ولی خب، خوبیّت ندارد حساب کردن چیزی که حُکماً حساب‌اش سواست.  توی مترو هم دست‌ات را رها نمی‌کنم. راه دراز است و کوتاه، و پیش از آن‌که بفهمم، باید پیاده شویم.

این کیلومتر آخر، تا خانه‌ی تو، سخت‌ترین است. از روی پل عابر رد می‌شویم، که برای‌ام رد شدن از روی‌اش از گذار از صراط سخت‌تر است. چه، آن‌طرفِ صراط، پایان راه نیست.

قبل از آخرین پیچ، پیش از آخرین کوچه، در آغوشم می‌گیری و از من خداحافظی می‌کنی. دست‌پاچه، هدیه‌ات را از توی کیف‌ام در می‌آورم و می‌دهم دست‌ات. دوباره، محکم در آغوش‌ات می‌گیرم و در گوش‌ات خداحافظی می‌کنم. تو راه می‌افتی تا این چند قدم آخر ده کیلومترمان را تنها بروی و من نگاه‌ات می‌کنم. می‌نشینم لب جدول و پیکرت را نگاه می‌کنم که کوچک می‌شود در افقِ نگاه من، تا به نقطه‌ای تبدیل می‌شود که نقطه‌ی عطف همه‌ی نبودن‌های ماست. چه جنونی است این؟

راه را باید رفت و تو می‌روی. حکماً راه را اگر نروی، به چه دردی می‌خورد؟ ولی هر راهی را هم آخرش پایانی هست.

اشک نمی‌ریزم. آه نمی‌کشم. بلند می‌شوم و پشت می‌کنم به انتهای راه و بر می‌گردم راهی را که ده کیلومتر در آن رفتیم و دریغ از یک بوسه.