مقابل درب دانشگاه ایستادهام. کارهای اداری زیادی دارم که باید انجام دهم. درب دانشگاه را نگاه میکنم. نگهبان نشسته پشت میزش و کارت بچهها را چک میکند. «کجا آقا؟» نگهبان میخواهد کارتم را ببیند. کارتم را گم کردهام. جلوی ورودم را میگیرد. با او دعوایم میشود. به هم بد و بیراه میگوییم. کاغذهای روی میزش را میریزم زمین و از نگهبانی میروم بیرون و در را پشت سرم میکوبم. دانشگاه را دور میزنم. میدانم یکجایی آن پشتها درب دیگری هست برای ماشینهای دانشگاه. پیدایش میکنم. نردههای درب بلند است و درب متروکه و بسته است. از دیوار آجری میروم بالا. از روی در که میپرم پایین بشکههای خالی دم درب میخورند زمین و سر و صدایشان بلند میشود. صدای پاهای نگهبان را میشنوم که میدود به سمت این درب و هر طور هست خودم را از درب پشتی میرسانم به داخل ساختمان. انگار سر و صدا بلندتر از آن است که فکرش را کردهام. آدمها در حال جنب و جوشاند.یکی من را با دست نشان میدهد. منتظر نمیمانم که ببینم آیا منظورش آنی است که فکرش را میکنم یا نه؟ از پلهها میدوم بالا. مسؤول آموزش درب اتاقش را قفل کرده و رفته. ناسزایی میگویم و وارد اتاق امور دانشجویی میشوم. خانمی که پشت میز است مشغول تلفن حرف زدن است. اجازهی بلندی میگیرم و میروم پشت پارتیشن و سعی میکنم بیسروصدا پنجره را باز کنم. موفّق میشوم. از روی لبهی پنجره میپرم روی بالکن آموزش. درب بالکن بسته است. لعنت به این شانس. دستم را میکنم توی آستین کاپشنام و با مشت میکوبم به پنجره. پنجره با سر و صدای زیادی خورد میشود و میریزد داخل. کسی از پایین جیغ بلندی میزند. میپرم توی اتاق و میدوم به سمت قفسهی پروندهها. مثل همیشه بایگانی پروندههای آموزش نامرتّب و بههمریخته است. همین طور که عرق از سر و رویام میچکد و فحش میدهم پروندهام را پیدا میکنم. با خشونت میکشماش بیرون و گوشهی پرونده پاره میشود و پروندههای بالاییاش میریزند کف زمین. بیتوجّه پرونده را باز میکنم و برگهی معافیّت تحصیلیام را در میآورم. صدای عجیبی -- مثل صدای فرفره -- پنجرهها را میلرزاند. وقت ندارم. با لگد دستگیرهی در را میشکنم و در را با زحمت باز میکنم. میدوم توی راهرو. صدای پارس سگها به گوشم میرسد. کسی فریاد میزند: «صدا از آن بالا بود!» میدوم سمت پلههای خروج اضطراری و معافیتام را مچاله میکنم زیر کاپشنم و زیپم را میکشم بالا. صدای نفسنفسام توی گوشم پیچیده و مطمئنم که صدای ضربان قلبم تمام راهرو را برداشته. خون توی شقیقههایم میپیچد. از پلهها میدوم پایین از راهرو میپرم بیرون. چیزی از پشت میخورد توی کمرم و با سر میخورم زمین. صدای پارس سگها خیلی نزدیکتر شده. مأمور پلیس ویژه مینشیند روی کمرم و دستهایم را از هم باز میکند و از لای دندانهای بههمفشرده میگوید: «تکون نخور آشغال». هلیکوپتر پلیس توی حیاط منتظر است. مأمور دیگری میآید و میخواهد به دستم دستبند بزند. مقاومت میکنم -- مثل هر موجود دیگری که بخواهند آزادیاش را بگیرند. با آرنج میزنم زیر چانهی مأموری که سعی دارد من را بلند کند و میدوم به سوی درب حیاط دانشگاه و ایستگاه نگهبانی. میدانم شانسی ندارم. کسی فریاد میزند: «ایست!» هرگز! محال است که بگذارم من را مثل یک حیوان اسیر کنند. صدای بلندی میپیچد توی گوشم و دردی در چانهام میپیچد. من کی زمین خوردم؟ خون از پیشانیام میچکد روی زمین جلوی چشمهایم. سعی میکنم بلند شوم. تیر دیگری شلیک میشود انگار تیر بدنم را به زمین میدوزد. کسی برم میگرداند. چشمهایم به سختی باز میشوند. برگهی معافیتم توی دستم مچاله شده و خون خمیرش کرده. کسی در گوشم میگوید: «واقعاً ارزشاش را داشت؟» نگهبان بلند میگوید: «آقا!» به خودم میآیم. راه را سد کردهام و آدمهای دیگر که میخواهند بروند توی دانشگاه منتظر پشتم ایستادهاند. میگویم: «کارتم را گم کردهام» و منتظر فریادها میشوم. «برید طبقهی دوم امور دانشجویی بگید براتون المثنّی صادر کنن» راه میافتم به سمت دانشگاه. این هفته، از آن هفتهها بوده. |