فنجان قهوه را بر میگردانم توی نعلبکی و تو از تویاش بیرون میافتی. نه که تنها باشی. حلقهای قهوهای رنگ دورت را گرفته، که میخوانم یعنی موفّقیّت. یا دردسر. کمی پایینتر انگار نقش ابرها را میبینم. یک کم به راستات که نگاه میکنم نردبانی نه چندان بلند انگار به دیوارهی اتاقی تکیه داده شده باشد. گلهای سرخ و زرد طرح چینی نعلبکی انگار تو را احاطه کرده باشند. همانجا مینشینی؛ انگار میخواهی بگویی که حالا که من را انداختی این بیرون خودت هم یک فکری به حالم بکن. دقیقتر که نگاه میکنم انگار دورت را گلها نگرفتهاند: انگار که تو کاشته باشیشان. یا شاید هم از تو ریشه گرفته باشند. همیشه میگفتم که فال قهوه گرفتن کار مضحکی است. نه این که حرفهای مسخرهای از تویاش در بیاید -- که قطعاً در میآید. انگار برای من همیشه مایهی بدشانسی بودهاست. یادم است که زینب برایم فال قهوه که گرفت بهام گفت «بهترین دانشگاه قبول میشی». شدم. کمی بیشتر نگاه کرد و گفت «شاید هم بدترین دانشگاه قبول بشی!» شدم. خلاصه این که هیچ وقت چیزی که عاقبت به خیری تویاش باشد از توی این فنجان قهوه برایم بیرون نیامده. الان هم راستش را بخواهی این کار ایدهی خودم نبود. علی را نگاه میکنم و میگویم «ببین چه کار کردی»! نگاه میکند. میگوید «حلقه را میگویی یا نردبان؟» کجکی نگاهاش میکنم که بفهمد دارد خنگبازی در میآورد. دوباره نگاه میکند. «ابرها را میگویی؟» آهی میکشم و با انگشت نشانش میدهمت. «این را میگویم!» نگاه میکند و با خندهای میگوید: «گلهای نعلبکی را که من نکاشتم آنجا!» راست میگوید. این گلها کار توست. میگویم: «دخترک را میگویم. همینجا، این وسط.» باز نگاه میکند و میگوید: «خودت را به دکتر نشان بده!» نگاه میکنم و میگویم: «موهای بنفشاش را نمیبینی؟! به این پخش و پلایی؟!» نگاه نامطمئنّی میکند به من و میگوید: «میخواهی برویم قدمی بزنیم؟» نمیخواهم. دوباره در چشمانت نگاه میکنم که یک ابروی ظریف و بنفشرنگ را بالایشان کج کردهای و من را راست راست نگاه میکنی. قهوهای دیگر سفارش میدهم و در جایام محکمتر مینشینم. |