برف

دانه‌های برف از چشمانت می‌بارند بر صورتم و استعاره‌ی مستعمل و معمول باران را از هم می‌درند. این‌جا، جایی برای باران نیست. سرمای گونه‌هایمان که بخار نفس‌ها را به پنجه‌های خزنده‌ی یخ تبدیل می‌کنند، باران که سهل است، تگرگ را هم از پای در می‌آورند.

تیشه می‌زنم به قلب تو و زاده‌های درد را در رگ‌هایت می‌بینم که می‌خزند آرام آرام تا بالای گلوی‌ات و آن‌جا، یک‌جایی همان‌جا که خانه‌ی همیشه‌گی بغض‌های تو هستند، به هم می‌رسند و با هم مجلس عزای اشک‌هایت را برگزار می‌کنند.

آرام می‌خوانم زیر لب: «طاء، سین، میم. شعراء، افراد خطرناکی هستند که با اعمال شاعرانه‌ی خود، زندگانی خود و دیگران را به طور شاعرانه‌ای به تباهی می‌کشانند.»

آرام می‌خوانی:‌«طاء، طاس خون، سین، سرما، میم، من.»

آرام می‌خواند: «طاء، سین، میم. تلکَ آیاتُ الکتابِ المبینِ.»

آرام می‌خوانیم. آرام.

سرما صداهامان را در خود فرومی‌بلعد و ما در خود جمع می‌شویم. اسمش چه بود؟ تو که باید خودت بهتر بدانی! انقباض بود. انقباض، عضلانی یا مولکولی؟

دست‌هایم را می‌کنم زیر بغلم و از لباسم گرما می‌خواهم، تنم که دیگر به‌اش امیدی نیست. کلاغ‌ها بالای سرم می‌چرخند. شاید زاغ باشند. نمی‌دانم.