خَم

می‌پیچی. در تو می‌پیچی و در من می‌تنی. در هم گره می‌خوریم و از هم می‌گسلیم. دست‌هایم را می‌گیری و روی پاهایم می‌نشینی و در تاریکی و روشنی گم‌ام می‌کنی. گم‌ات می‌کنم.

دیر آمدی، دیر! وقت رفتن آمدی. وقتی همه‌ی مهمان‌ها رفتند و سفره‌ی غذا جمع شده و داریم خداحافظی می‌کنیم آمدی. آن وقتی آمدی که اگر مهمانی‌های فامیلی تو خانه‌های پدرسالاری قدیم برپا بود به‌ات می‌گفتند مهمان نان‌بُر. من به‌ات این را نمی‌گویم، امّا. من به‌ات هیچ نمی‌گویم.

دم‌دمی مزاج نیستم که بخواهمت دمی و لختی دیگر بخواهم که نباشی. از همان اوّل هم می‌خواستمت و می‌خواستم که نباشی. حالا دیگر دیر است، دیر!

چای را باید با عسل خورد. با لیمو. برای تر کردن گلوهایی که خشکی‌شان انگار از اوّل دور نمی‌شده ازشان تجویز خوبی است. برای بغض‌های فروخورده نمی‌دانم چه‌طور است. معجون به‌تری سراغ ندارم، تو که طبیب منی می‌شناسی بهترش را؟

من اوّل خم جاده‌ام و تو آن سوی دیگرش. ولی انگار این خم را که طی می‌کنیم تو می‌روی به شهری و من به شهری دیگر، و هرچند غیرممکن باشد، انگار که این جاده دو سرش به هم نمی‌رسند. انگار که وزن ننوشتن نامه‌هایت را روی ذهنم احساس می‌کنم ... شاید اگر می‌نوشتی ... شاید.