جنون

دست‌هایم را که می‌گیری، انگار سردی‌شان تا عمق وجودم نفوذ می‌کند. انگار کنار نمی‌آیم با دست‌های سردت، دخترک. لب‌ات را می‌گزی؛ انگار نه انگار که با این‌کار دل‌ها را می‌بری، و انگار که این را نمی‌دانی. ندانستن‌ات را غنیمت می‌شمارم.

ذهنت را در آغوش می‌گیرم و موهایت را -- که شاید زیاده از حد کوتاه باشند، شاید -- با تنفسم نوازش می‌کنم و گرمای تنت را می‌اندیشم و چشمانت را نگاه می‌کنم ... چشمانت: اقیانوس بی‌پایان هزار جزیره‌ی خالی از مرغان گرم‌سیری و همیشه نیل‌گون و هرگز تهی.

تو را نمی‌دانم، ولی من را انگار چیزی شده اسـت. قریب است. غریب. نگاه می‌کنم نوشته‌ام را: قریب است یا فریب؟ نمی‌دانم. تـو را نمی‌دانم. خودم را هم حتّی.

می‌خندی؛ با هزار زنگوله‌ای که انگار هر یک نوای حضور ستاره‌ای را هم‌آهنگ باشد، هستی‌ات را مشدّد می‌کند. نگاه می‌کنم نوشته‌ام را: مشدّد یا مردّد؟ شاید بدانم.

رمز این بودن را، این هست را، در این‌جا نمی‌توانم بنگارم؛ چرای‌اش را نمی‌دانم. شاید تو بدانی. شاید برای همین همین‌جا نوشته‌ام آن‌چه را که باید. شاید باید نوشت بایدها را.

نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنی مرا، هبوط می‌کنی و من، شراب می‌دهم تو را، تو هیچ جز خودِ خودت، به جز ترانه بودن‌ات، نکرده‌ای و من ولی، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را ...

نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنی مرا، جوانه می‌زند دلم، بهار می‌ربایدم، نگاه می‌کنم که تو، نگاه می‌کنی مرا، لب و من و دو چشم تو، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را ...

نگاه می‌کنم تو را، تو را نگاه می‌کنم، ستاره در دو چشم تو، نسیم بوی کوی تو، هَزار مست موی تو، منم ولی در این چمن، نگاه‌بان باغ تو، نگاه می‌کنی مرا، دلم ... نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنی مرا، نگاه می‌کنی مرا ...