...

نگاهت می‌کنم. نگاهم می‌کنی. چشم‌هایت چه عجیب است امروز. گاهی سیاه، مثل نیمه‌ی پنهان ماه؛ گاهی میشی، مثل پوست آهویی که زیر آفتاب می‌دود؛ گاهی آبی، رنگ آسمانی که هنوز ابرها در آن بازی هرروزه‌ی خود را شروع نکرده‌اند.

هم‌چنان که نگاهت می‌کنم، انگار تغییر شکل می‌دهی. رنگ پوستت انگار مترصّد تسخیر گوشه‌گوشه‌ی طیف رنگین کمان باشد. تغییر می‌کنی و در چشمانم خیره می‌مانی و هم‌چنان همانی هستی که بودی. هم‌چنان، اگر قدّت اندکی بلندتر شده باشد -- که نمی‌دانم شده یا نه -- و اگر انگشتانت بلندتر و یا قدری نازک‌تر، و اگر هم حتّی خم ابروهایت دیگر اشتیاق همیشگی‌ات را پنهان نمی‌کند -- چه این اشتیاق زنده یا نه -- موهایت همان خرمن بنفش‌رنگ و بی‌مثال همیشه‌ی خودت‌اند.

قدم که می‌گذاری به سمتم سایه‌ها بلند‌تر می‌شوند و انگار تب‌آلودگی من در تو منعکس شده باشد؛ که حتّی نمی‌دانم عنوان این رویارویی چیست.