کودک

کودکم را دیدم که از پشت شیشه به من خیره شده بود. آهم روی صورتش نقش بست و مانند تار عنکبوت صورتش را تیره کرد.

چشمانش پر شد از اشک و قطرات آبگینش بر گونه‌هایم چکید.

در چشمانم خیره شد و لبخندی زدم و افتادم درون چشم‌هاش. دستم را گرفت و نگذاشت زمین بخورم. سرش را چرخاندم و چشمم افتاد به توپ سرخ و سفید راه‌راه دولایه‌ای که سال‌ها بود گوشه‌ی حیاط مادر خاک می‌خورد. دویدیم سمتش و شوت محکمی زدیم. حسّ خوبی بود، دویدن انگشتان نسیم در میان موهای درهم‌پیچیده‌ام ...

کودکم مرا با خود برد، تا خوشی در دلم جوانه زند. کودکم امّا نمی‌دانست انتخابات چیست، کار چیست، مسؤولیّت کجاست؟

کودکم دلی ساده و سری خوش داشت. کودکم در من بود. و من دیگر در او نیستم.