دلم ...
دلم گریخت پشت کوه‌های بلند

دلم که رفت و نیامد هیچ

هیچ ...


بساط باده و یار است و باغ‌های بهشت

که از کف‌اش کسی

نفسی کاسه‌ای ننهشت

دلم رمید و به جایش باز نگشت هیچ

دلم به رقص آمده است از تو

و هیچ ...


نه باورم به دست بگیرد

یکی، دو نخ ز سیگارهای خوب، خوب

نه در خیال بگنجد گَزیدنش

به کنج لبم

چرا که گوشه‌ی این لب فقط برای من است

برای زمزمه‌کردن به روز و شب است

برای گفتن نامت به زیر لب است

برای خواندن آوازهای پر ز تب است

برای هیچ کس نیست این لب‌ها

برای هیچ ...


دلم رمیده‌ی لولی‌وشی است

می‌دانی

دلم خراب و اسیر است

می‌دانی

دلم نزار و خموده‌است

می‌دانی


عجب ز تنگی این عصر

عجب از آن که می‌دانی

دلم رمیده ز دستم

و باز می‌دزدد

قرار و طاقت و آرام این دل خسته

دلم رمیده‌ی لولی‌وشی است شورانگیز ...


پس‌نوشت:

داشتم با خود فکر می‌کردم، یعنی چه؟ «دلم رمیده‌ی لولی‌وشی است شورانگیز»؟ برای خودم تفسیرش را نوشتم. شد این.