ورود ممنوع

از روبه‌روی ما ماشینی آمد و راه‌مان را بست. ما داشتیم خیابان یک‌طرفه‌ای را به جهت درستش می‌رفتیم.

دو پسر جوان در ماشین روبه‌رویی بودند و داشتند موسیقی گوش می‌کردند. راننده‌ی ما ماشین را زد کنار و ۲۰۶ سفیدرنگ حرکت کرد. امّا مایشن پشتی از جایش تکان نخورد.

برایش بوق زدند، چراغ زدند، به‌اش ناسزا گفتند. تکان نخورد.

راننده‌ی ما هم که کنار ۲۰۶ توی جای پارکی گیر افتاده بود نمی‌توانست تکان بخورد. آخر سر پیاده شد و رفت به سمت درگیری.

برایم رد آن لحظه جالب بود که ببینم به جوانک‌ها چه می‌گوید. امّا به جایش، رفت سراغ خودروی چهارصد و پنجی که راه را درست آمده بود.

به او گفت:‌ «حاج آقا، این‌ها جوانند، شما کوتاه بیا.»

پیرمرد گفت:‌ «ما تا کی می‌خواهیم راه بدهیم؟»

راننده گفت: «شما برو کنار بذار این‌ها بروند. یادت باشد، شاید اگر شما الآن در حقّ این‌ها این گذشت را بکنی، آن‌ها هم چهار روز دیگر اگر کسی از روبه‌رویشان در آمد به او راه می‌دهند.»

من به باقی ماجرا گوش نکردم، و نهایتاً پیرمرد کوتاه نیامد و جوان‌ها ناسزاگویان دنده‌عقب رفتند تا به سر خیابان رسیدند و همه رفتیم.

حالا چیزی که این‌جا برایم جالب بود این بود که آیا این گذشت می‌بود که به این‌ها راه بدهیم؟ آیا واقعاً این حرکت ما باعث می‌شد که این‌ها هم در آینده جلوی این بی‌قانونی را نگیرند؟ آیا اصلاً این قانون منصفانه‌ای است؟ آیا حق با ما بود، یا با جوان‌ها؟ آیا این که «مردم همین‌طوری هم به اندازه‌ی کافی مشکل دارند و زندگی‌ها سخت است» باعث می‌شود تا با ندیده‌گرفتن قانون و - بدتر از آن - ترویج بی‌قانونی مشکلات و شرایط زندگی را سخت‌تر کنیم؟

این سؤال‌ها در ذهنم می‌چرخیدند و راننده هم‌چنان که به منزل ما نزدیک می‌شد، داشت برایم توضیح می‌داد که چه‌طور کار پیرمرد اشتباه بوده و جوان‌ها «تقصیری نداشته‌اند».