compassion

صدای هم‌همه‌ی مسافران حاضر در سکّو غالب است بر موسیقی ملایمی که از توی هدفونم پخش می‌شود. دارم به قطعه‌ای از پرایزنر گوش می‌دهم که به تازگی بر روی گوشی تلفن همراهم ریخته‌امش.

دختر جوانی کمی آن‌سوتر مشغول چک کردن قیافه‌اش در آینه‌ی دستی کوچکش است که از کیفش بیرون کشیده است. کمی آن‌طرف‌تر، پیرمردی در حال نگاه کردن به نقشه‌ی ایستگاه‌های متروی تهران است.

مرد جوانی، شاید هم سنّ و سال خودم، شاید کمی، یعنی یکی، دو سالی، بزرگ‌تر، بلند بلند دارد ناله می‌کند از جفای روزگار. امّا چشمانم ناگهان قفل می‌شود در چشمان دخترک فال‌فروشی که پاکت فال‌هایش را قایم کرده توی پاکت‌های بزرگ مانتویی که برایش چندین شماره بزرگ است و به تنش زار می‌زند. بی‌اختیار انگار نمی‌توانم از او چشم بردارم.

صدای بوق طولانی قطار از تونل طنین می‌اندازد در سکّو. همه منتظرانه نگاه می‌کنند. کمی بعدتر، از ورای پیچ تونل نور چراغ‌های قطار پیدا می‌شوند.

دوباره نگاه می‌کنم. دخترک به قطار نگاه نمی‌کند. چشمانش به ریل است. باد به سر و صورتم می‌خورد و قطار با سر و صدا وارد سکّو می‌شود. دخترک، بی آن‌که نگاهی دیگر به قطار بیاندازد، با چشمانی که به ریل دوخته شده‌اند، می‌پرد روی ریل.

چند نفر جیغ می‌زنند؛ چند نفری که نزدیک‌تر بودند تا ببینند. همه‌چیز سریع اتّفاق می‌افتد. قطار سوت‌کشان ترمز می‌کند.

آدم‌ها هم‌دیگر را هُل می‌دهند تا به هر سو بروند؛ برخی می‌روند جلوتر تا شاید چیزی ببینند، و برخی سعی می‌کنند از مکان دور شوند.

مأموران مترو به سمت قطار می‌دوند، در حالی که سعی می‌کنند راه باز کنند. آدم‌ها قدری کنار می‌روند و من، می‌بینم که پاکت فال‌های دخترک همان‌جا روی زمین کنار سکو افتاده‌اند، گویی، دلش نیامده باشد آن‌ها را هدر دهد.

آدم‌ها به سرعت تلفن‌های همراه‌شان را در می‌آورند و شروع می‌کنند به فیلم گرفتن؛ گواین‌که چیزی برای فیلم‌گرفتن وجود ندارد، دخترک جند دقیقه‌ای هست که در زیر بدنه‌ی سنگین قطار گم شده.

ساعتم را نگاه می‌کنم. برای قرارم دیر شده. قطار بعدی با این وضع تا نیم ساعت دیگر هم نمی‌آید. آرام رویم را می‌گردانم و به سمت خروجی ایستگاه حرکت می‌کنم. شاید تاکسی‌ها هنوز در ایستگاه باشند.