ای که آوازهی زیبایی تو جان و جهان را به وجد آورده؛ بر بام
بیتابی من چه میروی؟ ای آنکه جام و سبوی ما را در هم شکستی، ای آنکه
هرچه رِشتم، همه را از هم گسیختی، ای نور و شعف و میمنت دیدگان ما.
ای قبلهی آمال و دلهای ما؛ ای آنکه اگر قصد سفر کنیم، مقصود تو خواهی بود.
حال که حال ما را نزار دیدی، آتشی هم بر ساز ما افکندی.
بیانصاف، این رسم مروّت است؟ اینسان است خواجگی؟ خواجه آن است که باشد غم
خدمتکارش!
دیگر از کار ما پا مگیر و ما را به حال خویش رها مکن. این جان
خویش را که گرو آوردهام، بستان و به امانت برگیر، که این امانت، آنِ تو
است.
ما ... بی تو همه در گل وا ماندهایم.
|