آتش ...

صبح شده. تقریبا. در آن انتها، یک‌جایی نزدیک میعادگاه افق و آفتاب، نوری عجیب می‌درخشد.

ای ستاره‌ی صبح‌گاهی که چشم‌هایت را پیش از خورشید از هم می‌گشایی و راه‌نمای سحرخیزانی؛ ای زهره‌ی آسمان تاریک شب، آتشم می‌زنی هر شب با دوری‌ات و می‌فروزی دلم را هر روز با حضورت.

صبح شده. آسمان مرا می‌خواند.