مه‌تابی امّا با لبخند

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم که چو در دل بنشینی همه دل دست تو باشد. چه بگویم غم خود را که تو خود نیک بدانی. نفسی کوزه شکستم، نفسی چشم ببستم، نفسی جسم بخستم، نفسی راه ببستم؛ همه این‌ها به کناری، وَ تو ای ماه، کناری.

تو کجایی که ببینی که شبم بی تو نباشد، که غمم نیست چو هستی ...

شبِ مه‌تاب، بلند است و خدا پیش من است و دل من دست تو باشد، تو کجایی؟

لختی از ماه بریدم، دمی از خویش رهیدم، کمی از جام چشیدم، و تو ای دوست بدیدم؛ همه این‌ها به کناری، وَ تو ای ماه، کناری.

تو کجایی، شب بی‌غم، تو کجایی که ببینم نفسی نور تو را من؟

شب مه‌تاب، بلند است، دلم پیش تو بند است، بگو دوست، کجایی؟

بشنوید