برق موهای بنفشش چشمم را گرفت. رویش را کرده بود به تابلوی بدون قاب روی دیوار و چشمهایش را دوخته بود به عمق دریای توی نقّاشی و پری دریایی کوچکی که روی صخرهی ساحلی جا خوش کرده بود. لحظهای آنجا کنارم بود و لحظهای دیگر، من و او با هم، در میان امواج سرگردان بودیم. آب آمد و شوریاش اشکهایم را شست و چشمهایم را بست. وقتی چشم گشودم، کنار ساحل بودم. پری دریایی کوچکی کنارم بود، با موهایی بنفش. نگاهش کردم. پا نداشت که مثل قبل با بازیگوشی بدود سمت من و ناگهان از آغوشم بگریزد. امّا دم هم نداشت. آن تهِ تهِ تهِ دماش را انگار که چیده باشند. دیگر شنا هم نمیتوانست بکند در این گرمای آفتاب. نگاهم کرد. نگاهش پر از درد و امّید و عشق بود. لبخند زد. اشک ریختم. به من گفت: «همهاش برای یک زندگی این طور شدم.» چیزی نگفتم. گفت: «هر بار که به ساحلهای دور نگاه میکنی به یاد من میافتی. حتّی دورترین ساحلها هم برایات یادآور من خواهد بود.» چیزی نگفتم. ادامه داد: «انگار که تو برای من دریا باشی و من برای تو ساحل.» چیزی نگفتم. او هم چیزی نگفت. تنها اشک بود که جواب اشک را میتوانست بدهد.
بشنوید |