روزهاست که منتظرم ... شاید که بیایی باز و شاید مثل همهی وقتهای دیگر انگشتات را بکنی توی سوراخ کوچک روی دیوار مقوّایی کارتُن کوچکام و جلوی همین ذرّهی نوری که دارد صبح اوّل وقت میتابد توی چشمهایم و خوابم را کمی ناآرام و قدری روشنتر میکند را بگیری. کجایی؟ اگر میخواهی بیا، مثل همیشه، در بدترین زمان ممکن نیا! اگر میخوابی بیایی، من هیچ، دیگران را بیخبر نگذار! روزهاست که منتظرم ...
|