وقتی ...

وقتی از سر بیکاری - یا شاید هم خسته از انجام تمام کارهای دیگرت - توی کانتکت لیست موبایلت می‌گردی و ناگهان چشمت می‌افتد به اسم خیلی‌ها که فکر می‌کردی باید فراموش‌اشان می‌کردی و با وجود همه‌ی آن که به‌شان حتّی کوچک‌ترین فکری هم نکردی تمام جملاتی که با هم ردّ و بدل کردید در ذهنت مرور می‌شود، دلت می‌خواهد گوشی تلفن را برداری و به او زنگ بزنی، بعد توی ذهنت می‌آید که ... هی، من از روزی که این شماره را گرفتم حتّی یک بار هم به آن زنگ نزده‌ام. بعد توی ذهنت می‌آید که اصلاً آیا طرف تو را یادش است؟ اصلاً آیا حتّی اگر تو را یادش باشد برایش اهمّیّتی دارد که تو گوشی را برداشته‌ای و با تردید و لرزش دلت و صدایت اسمش را از پشت گوشی می‌گویی و او جواب می‌دهد: بله، شما؟ امرتون؟ و تو در ذهن خود تحقیر می‌شوی و دودل می‌مانی، و بعد از کمی تأمّل، دکمه‌ی پایین را می‌زنی و اسم بعدی را نگاه می‌کنی، آن وقت است می‌فهمی چقدر ترسویی.


پس‌نوشت: عکس العمل آن آدم بسیار جالب خواهد بود وقتی بعد از ۳ سال صدای تو را بشنود و خود را معرّفی کنی و بفهمد که هنوز حتّی در گوشه‌ای از ذهنت، جایی برای او کنار گذاشته‌ای.