تفاهم

در گوشه​‌ای از اتاق با دخترک قصّه​‌هایم نشسته​‌ام و موهای‌اش را آرام​، آرام نوازش می​‌کنم. پشت‌اش را به من تکیه داده و زانوهایش را توی بغلش جمع کرده. خرمن موهای رنگارنگش را مثل آبشار رها کرده روی شانه​‌هایم و من با آن​ها بازی می​کنم.

خیره شده به آن دوردست​ها، یک​‌جایی نزدیک «و تا ابد با هم در خوشبختی زندگی کردند ...» ته قصّه​‌مان. من امّا هنوز هم فقط او را می​بینم که در یک قدمی​‌ام است؛ نه بیش​تر و نه کم​تر.

بوی عطر عجیبی از او می​‌آید - یک چیزی بین عطر سیندرلّا و سفید برفی، ولی پوستش اصلاً شبیه آن دو نیست؛ یک چیز دیگری است برای خودش. دخترکم یک​‌دانه است.

آرام آرام موهایش را برایش در یک دنباله می​‌بافم: یکی از زیر، یکی از رو، و یکی هم وسط. دوست دارد وقتی موهایش را این​طور با دقّت می​بافم، جوری که حتّی یک​خورده هم وزوزی نمی​شود و همه​‌اش مرتّب و یک​دست صورت زیبایش را کادره می​کند. لب​خند نا​پیدای‌اش را روی لب​هایش حسّ می​‌کنم.

امّا نگاه خیره​‌اش را از آن دوردورها برنمی​‌گیرد. اشکال دخترک قصّه​‌هایم این است که همیشه در آن اواخر قصّه منتظر است تا من اژدها را بکشم و او را ببوسم و با هم در خوش​بختی زندگی کنیم. اشکال من این است که همیشه قصّه را تا وقتی دوست دارم که به آخر نرسیده است.

احساس می​‌کنم با هم خیلی تفاهم نداریم؛ ولی دخترکم یکی​‌یک‌دانه است.

نوشته شده به تاریخ یک‌شنبه، ۲۴ مرداد ماه ۱۳۸۹، ساعت ۰۰:۱۱ بامداد

بشنوید