خزان

روزی که خدا را کشتند، هوا کمی سردتر از همیشه بود. آفتاب، کم​سوتر بود و ابرها، نابارور و خسته جایی آن بالاها می​پلکیدند. مردم مثل همیشه مشغول بازی روزگار بودند و آدم​ها بیش​تر از همیشه به هم دروغ نمی​گفتند.

آن روز، وقتی ناله​ی خداوند از جایی طرف​های عرش طنین​انداز شد، آدم​هایی که داشتند توی میدان​های شهر قدم می​زدند و سر هم دیگر را گرم می​کردند، چیزی نشنیدند. آن​هایی که در خانه​هاشان خواب بودند تا برای شب​زنده​داری شب بعد احساس خواب​آلودگی نکنند، احساس غریبی پیدا نکردند. مَخلص کلام آن که، آن روز، روز خیلی خاصّی نبود. یک روز پاییزی و ملال​آور که تنها تفاوت​اش آن بود که بعد از آن، خدا دیگر حواسش به ما نبود.

آن روز، کم​تر کسی فهمید که سبزی برگ درختان، که هجوم پاییزی خود رخت​شان را زرد و نارنجی کرده بود، کم​رنگ​تر شد. نمی​دانم، شاید اگر مثلاً این اتّفاق در تابستان می​افتاد که رنگ اکثر برگ​ها سبز است، آدم​های بیش​تری متوجّه این تغییر می​شدند. ولی در این صورت، فرق آدم​های نکته​بین و آدم​های معمولی را که می​توانست تشخیص دهد؟

آن​روز، فکر نمی​کنم کسی فهمیده باشد که چه زود خورشید رفت پشت خطّ افق و غروب چقدر سرخ​تر بود. آن​روز، آرزوها بر باد رفتند و پشت​ها خمیدند و چشم​های در انتظار سیاه و نابینا شدند. امّا، کم​تر کسی به این​ها توجّهی نشان داد.

روزی که خدا را کشتند، هوا کمی سردتر از همیشه بود. آفتاب، رویش را انگار به سیّاره​ای دیگر کرده بود و بادها از حرکت ایستاده بودند. آن روز، شاید تنها فرقی که با روزهای دیگر داشت، این بود که انسان، برای اوّلیّن بار در تاریخ وجودش، به واسطه​ی بی​رمق بودن بادها، بوی تعفّن خود را حس کرد.

روزی که خدا را کشتم، هوا خیلی هم سرد نبود، نه آن​قدر که مجبور باشم برای بیرون رفتن از خانه، بلوز پشمی سبزرنگم - که عجیب با تمام خاکستری​های پیرامونم در تضادّ بود - را به​تن کنم. امّا آن​قدر هوا خنک بود که یقه​ی پیراهنم را کمی تنگ​تر به خود بچسبانم و دست​هایم را در جیبم فرو کنم. هوا هر چه بالاتر می​رفتم، سرد​تر می​شد، امّا گرمای خاصّی درونم رخنه می​کرد. بوی خزان، در مشامم بود و گام​هایم خسته، ولی زنده، مرا پیش می​بردند.

نمی​دانم، وقتی خنجر سیاه خود را، تا دسته​ی فلزّی و یک​دست طلایی​اش، از پشت در قلب او فرو کردم، خدا داشت به چه می​اندیشید. تنها می​دانم، که وقتی اشک دیدگانم را تار کرده بود و داشتم به زمین می​افتادم، دستی گرم و سخاوت​مند مرا نگه داشت.

روزی که خدا را کشتم، آسمان نگریست، ابرها سیاه نشدند، زمین چون کشت​زاری شخم​خورده دهان باز نکرد، امّا، وقتی به خانه برگشتم، بلوز پشمی سبزرنگم، یک​سر سرخ بود.

بشنوید