در خواب میدیدم که دشمن مرا به اسارت برده ... در خواب، نمیدانم چرا، امّا مصرّانه به دنبال یافتن محلّ اختفای مادرم بودند. در خواب، با من آنها کردند که با کس نکردهاند ... در خواب، هراس و وحشت را از اسارت فرا گرفتم و فهمیدم چیست آن که همه از آن هراساناند در حبس. در خواب، زنجیر بود و طناب بود و آتش و آب. در خواب، وقتی به آستانهی زندگی و مرگ رسیده بودم، وقتی دیگر یقین داشتم دستم به جایی نخواهد رسید، وقتی بین زندگی و مرگ، بود و نبودم، و خویشتن و عزیزترینم، میخواستم انتخاب کنم … خود را برگزیدم. در خواب، ننگ بیغایت مرا در یأس فرو برد. آنقدر که از خواب برخاستم، با تنی آلوده به عرق شرم و دست و پایی لرزان. آنقدر از خود شرمسار و بیزار بودم که نمیدانستم وقتی سحر باز آید، چگونه در چشمان مادرم نگاه خواهم کرد. قدری که گذشت، وقتی اندیشهناک از آنچه بر من گذشته بود به معنای خوابم میاندیشیدم، دریافتم که این، چندان به آنچه بین من و مادر خاک، مام وطن می گذرد، بیارتباط نیست. مگر نه آن است که هر روز و شب، با بیعملی خود، روی وطن را سیاه و لکّهای نو بر دامان پاکش مینشانم؟ مگر نه آن است که در این حصر خانگی، هر دم زلالی دیگر از آنچه متعلّق به وطن است را به ددمنشان روزگار تسلیم میکنم؟ وقتی صبح سرانجام سر رسید، مادرم آمد تا مرا بیدار کند. سرم را بالا بردم تا در چشمان خسته و مهرباناش نگاه کنم. اوّلین چیزی که یافتم، بخشایش بود. بخشایش بهخاطر همهی آنها که در حقّاش کرده و نکرده بودم؛ درست مثل آغوش بخشایندهی وطن، که هر چند در حقّ او خیانت پیشه میکنیم، صبورانه منتظر میماند … گو این که هر لحظه پیر و خسته و خمودهتر میشود. بشنوید |