ای روشنای شبهای بیستارهی من؛ ای آنکه قلم بهرغم فرسایش
بیوقفهاش، هرچه خامه را دستمایهی ذهن ملوّن من قرار دهد، بیشک از وصف
تو ناتوان است؛ چند گاهی است قلم را رسوا کردهای با سوار شدن بر سمند
گریزپای روزگار.
چند گاهی است که دیگر شبها را در فکر من بهسر نمیبری ...
نهآنکه در اندیشهی من نباشی! نه، که تو خود اندیشهی منی. امّا چند
صباحیاست دیگر تو را در میان فکرهای خود نمیبینم، دیگر در فکر من نیستی
انگار.
این روزها، هر چقدر هم که میخواهم از تو بنویسم با آن همه نقصها و
بیعیببودنهایت، انگار قلم - معمولاً مسهل - من از توان میایستد و
انگار، در میان اندیشههایم مثل ماهی از میان انگشتانم میگریزی. نهآیا که
این تو بودی که اوّلبار به سراغ من آمدی در آن شب پرستاره و مهتابی؟ پس
چرا اکنون چنینی! میگویند که رسم عشق است گریز و کرشمه، امّا رسم عشق
ساقیگری و طنّازی هم هست! پس کجایاست طنّازیهای تو، مهتاب شبهای
بیستارهی من؟ همهی کنجهای ذهن انباشتهام را کاویدهام، امّا تو را هیچ
نمییابم.
یک برگ کاغذ بیخط مقابلش گذاشت ... از این گریز واژه کمی چشمهاش نمگرفت ...
بشنوید |