پارسال​ها، شاید

این روز​ها بود پارسال​ها، که دفتر سبزم را برگ​به​برگ قربانی شعله​های هوس​آلوده​ی معامله کردم و خاکسترش را بر فراز باغ​های ارغوانم بر باد دادم ... این روزها بود که در آتش بخشش​ات سوختم و با حسرت نگاهت ساختم ... این روزها بود که طرّه​های پرشکنج و موهای بنفش​رنگ دخترک قصّه​هایم را افشان دیدم، زمانی که بر پشت سمند سرکش​اش یکّه​تازی می​کرد و از دیار من به​دور می​شد.

آه، ای گل​عذار آرزوهای من، ای که ملول گشته​ای زین شعرواره​های بی​پایانم ... آه ای هورسان تابان شب​های بی​انتهایم ... امروز، شاید پاسال​ها را برایت تصویر می​کنم؛ شاید، فقط شاید، که می​خواهم من هم بر سمند بی​عنان قصّه​ات سوار شوم و به دنبال تو تا بی​کران عالم پندار بیایم ... امروز، پارسال​ها، شاید ...