سال نو

صدای همهمه ی اطرافیان را صدای بی رمقت محو می کند. گوش هایم جز نفس های خسته ات چیزی نمی شنوند. با این همه، حاضر نیستی اشک بریزی.

به چشمان پاکت نگاه می کنم که هفت ساعت از هفتمین بهارشان فاصله دارند. تو را در آغوشم می فشارم و سرت را به سینه ام می چسبانم تا خیسی چشمانم را نبینی.

دستم را در خرمن موهای مشکی رنگت فرو می کنم و آرام نوازشت می کنم. خیسی چسبناک قرمز رنگی که شیره ی حیات توست، دستانم را می آلاید. اما تلاشی برای پاک کردنش نمی کنم.

ساعت دوی ظهر است و تو نمی دانم در این ساعت قرار بوده به کجا رسیده باشی، اما می دانم آن جا - هر کجا که باشد - این جا نیست.

بدن نحیفت آرام در دستانم می لرزد و ناله ی آرامت در صدای باد گم می شود. سرم را کنار سرت قرار می دهم و آرام در گوشت زمزمه  می کنم مژده ی روزهای تابستانی و پر جنب و جوش را: روزهایی که برای تو بی معنا هستند، مژده ای که برایت به هیچ شبیه نیست.

دستت را به سختی بالا می آوری و دور گردنم حلقه می کنی، و من محکم تر تو را به خودم می چسبانم. هوا هنوز خیلی سرد نیست، اما انگار تو هر لحظه سردتر و سردتر می شوی.

دوباره صورتت را نگاه می کنم؛ گونه های گلگونت در میان رخسار رنگ پریده ات به خورشید رو به غروب می ماند.

صدایی از گلویت بیرون می آید، تو گویی که سخنی مگو برایم داری. گونه ام را به گونه ات می چسبانم تا صدایت را بهتر بشنوم.

صدایی نیست.

بدنت را قدری به خود نزدیک تر می کنم تا گرمای بدنم جلوی لرزش خفیف بدنت را بگیرد.

لرزشی نیست.

سرم را آرام از تو جدا می کنم و در چهره ات نگاه می کنم. چشمانت نیمه بسته اند و قطره ی اشکی به آرامی از گونه ی سردت به پایین می لغزد. خورشید مغرب گونه هایت گویی در افق فرو رفته و ماه شب چهارده، با همه ی سردی و بی رنگی اش، جای آن را گرفته است.

تو را به خود می فشارم و صدای همهمه ی اطرفیان را به خاموشی می سپارم. از میان نمناکی بی احساس چشمانم، جایی را نمی بینم.

چشمانم را به هم می فشارم و قطره ی اشکی از گونه ام فرو می افتد، تا با آن یگانه سرشک تو بر چهره ات در هم آمیزد ...