وقتی ۱۴-۱۵ سالم بود، برای اردو رفته بودیم بندر دیّر، یکجایی نزدیکهای عسلویه. قرار بود یک واحد خانهی مسکونی بسازیم، در گروه چهار، پنج نفرهی خودمان. خلاصه آنکه، در حین یکی از روزهای کاریمان، بلوک سیمانی از دست استادکار در رفت و افتاد روی زانوی پای چپم. بماند این که آن سال و دو، سه سال بعدش چقدر سخت بود برایم شرکت در کلاسهای ورزش و بالا و پایین رفتن از پلهها و امثال آن. الآنها وقتی که مثلاً هوا خیلی سرد میشود، یا وقتی خیلی طولانی راه میروم، زانوی پای چپم شروع میکند به درد گرفتن. نه آنکه دردش خیلی وحشتناک باشد. یا حتّی باعث شود در انجام کارهایم به مشکلی بر بخورم. امّا باعث میشود برای لحظاتی برگردم به همان اردوی چند سال قبل، عرقی که روی تنم نشسته بود، بوی خاک توی هوا، آفتاب داغ تابستانی، حسّ رفاقت با کسانی که با آنها روزها کار سخت بدنی انجام میدادم، معصومیّت آن زمانها ... چند روز پیشها که پایم دوباره درد گرفته بود، به فکر فرو رفتم. ای کاش میشد که زخمهای غیر چسمی هم این طور یادآورهایی داشته باشند. مثلاً وقتی دوستی را ناراحت کردم، سال ها بعد، وقتی هوا بارانی میشد، یا وقتی مثلاً چند طبقهی پشت سر هم میدویدم توی پلّهها، یاد آن لحظات بیفتم ... برگردم به دیالوگهای تلخی که داشتم، حرفهایی که شنیدم، بوی کاج خیس توی هوا، حسّ مه پاییزی توی پارک طالقانی، صدای هیاهوی چهارراه ولیعصر ... یا مثلاً برگردم به لحظهی خوبی که یکهو برای اوّلین بار شنیدم که کسی بگوید «دوستت دارم» ... یا مثلاً اوّلین تولّد زندگیام ... ۸ بهمن ۱۳۸۸ |