آرام و آهسته، آمدی تو و من چنان مبهوت جمال بیمثال تو بودم، که بیاختیار، آنچه در دست داشتم رها کردم و بر جای نشستم. آمدی و لبهی تختم نشستی و مرا با اشارهای به خود خواندی. لبخند بزرگوارانهای که بر لب داشتی، قلبها را مسحور میکرد و چشمها از دریافت تمام زیباییاش عاجز بودند. آمدم، مثل تمام وقتهای دیگر، و روحانیّت بیمثالی که تو را از خود جدا میکرد، در من رخنه کرد. آمدم، و سرم را به گونههای سرد و پر از زندگیات چسباندی. با چشمان تو، بر پهنای صورتم اشک ریختم و تو با لبهای من خنده سر دادی. دستت را گرفتم، و به آرامی، ساز ناکوک خویش را نواختم، و صدایش، به برکت وجود تو، طنینی بهشتی شد. و تو، هم امروز، و هم تمام روزهای دیگر، بر من سایهافکن خواهی بود ... و چشمهایم، از دیدن نور تو، به درد خواهند آمد: چونان که هر روز داغ بر آنها نهادی. |