داغ

جقدر تو را آرزومندم امروز؛ امروز که تو با من نشسته‌ای، در کنارم. از کنار دیوار، آن‌جا که بی‌صدا و آرام نشسته‌ای، سُر می‌خوری پایین. دراز کشیده‌ام روی زمین کنارت. سرم را به دامن می‌گیری و آرام آرام با موهای زبر و خشکم بازی می‌کنی. چه لطیف‌اند دست‌هایت، و چه لطافتی به من ارزانی می‌داری تو با نوازشت.

و من چقدر تو را آرزومندم امروز؛ امروز، که تو گویی بی‌اندیشه و بی‌هدف در برهوت خویش‌تن سرگردانم، و خویشم را تنی نیست و سر را به هر سویی می‌گردانم، جز تو نیست: تو، تویی که همه‌جا هستی با من و در من و هیچ‌جا نمی‌توان تو را یافت.

چشمانم را نرم باز می‌کنم و به صورتت، که در نگاه من، چون لاله‌ی واژگون، معکوس، امّا نه بی‌آرایه، می‌نماید نگاه می‌کنم. سر را به جلو خم کرده‌ای و خرمن موهای بنفشت، چون شعله‌ای که بی‌اعتنا به قوانین جهان به رنگ دل‌خواه هویش می‌سوزد، در بستر سیاه شب، جلوه‌نمایی می‌کند.

چه دور شده‌ای امشب؛ چه، هر چه دستم را دراز می‌کنم، گامی از تو عقب‌ترم، و گویی تو را هر لحظه گریز است از من.

این روزها، دوباره رنگ‌باخته‌ای در پس غبار بی‌معنا و پوچ زندگی هرروزه‌ام، و هراس مرگ، تو را باز درربوده‌است.

و من، چقدر تو را آرزومندم امروز: امروز که دیگر، زمان دیری‌است گذشته‌است، و زلال اندیشه‌ی تو، مرگ‌واره‌ای بیش نیست، در این بدل بی‌هویّتی که من از خویش‌تن خویش ساخته‌ام.

و من، چقدر تو را آرزومندم امروز!