یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

تسبیح

می‌روم. نمی‌روی. می‌روی. نمی‌روم. می‌روم. نمی‌روی. می‌روی. نمی‌روم. می‌روم ...

گل‌برگ‌ها تمام شده‌اند. دانه‌های تسبیح را هم تمام کرده‌ام. دوراهی، چه از این سوی و چه از آن سوی، انگار تمام آن چیزی است که روزها را به یادش شب می‌کنم و شب‌ها در خیالم تا صبح لانه می‌کند.

نشسته‌ام و می‌شمارم، نشسته‌ام، و امیدوارم. امیدواری‌ام نمی‌دانم به چیست؟ به این که شاید دانه‌های تسبیح، با جقّه‌های میانی‌شان، یا بی آن‌ها، یا شاید هم حتّی گل‌برگ‌های از جا در آمده‌ی تمام گل‌های عالم برای‌ام تصمیم را آسان کنند.

شاید منتظرم تا ابرها یکی از راه‌ها را تیره‌تر کنند. تیره که نه، سیاه، مثل پرهای کلاغ‌ها و کرکس‌های آسمانم. نمی‌دانم منتظر چه هستند؟ مرده‌تر از این می‌خواهند؟ سیاهی که بیاید شاید یکی از راه‌ها را در خود ببلعد و گم کند و من بشوم مثل هر رهرو دیگری که راهش برایش انتخاب شده.

می‌شمارم. شاید به شمردن ماشین‌های توی خیابان روی بیاورم. شاید بشمارم که چندتاشان مدلشان قدیمی است و چندتاشان جدید. شاید بشمارم چندتاشان شبیه ماشینی هستند که تو را آخر با خودشان می‌برند. یا من را.

می‌روم. از این‌جا می‌روم. از خودم می‌روم. از خدا. خود، آ. خودت بیا. خودت آمده‌ای. اگر آمده‌ای، پس چرا می‌روی؟

نمی‌دانم. انگار دارم از توی یک زیبابین به خودم نگاه می‌کنم. صورتی که نصفه و نیمه هزار بار در هزار سو تکرار شده باشد، بی‌آن‌که بتوان فهمید که هر یک همان قبلی است. شاید نیست.

نمی‌روی. می‌مانی و مرا در کنار خود نگاه می‌داری. در نگاه خود کنار می‌داری. در نگاه خود کنار می‌گذاری. می‌گذاری؟

می‌شمارم. گل‌های لاله تمام شده‌اند. شاید بروم سراغ شب‌بوها تا شب نشده. شب که می‌شود و بوی‌شان در می‌آید دیگر نمی‌توانم گل‌برگ‌هاشان را بکنم. گوسفند را که سر می‌برند، توی چشم‌هایش نگاه نمی‌کنند. نه وقتی چشم‌هایش اشک‌ریزان باشد.

نمی‌دانم. از پشت شیشه‌ی بخار گرفته‌ی پنجره به آینه‌ی قدیمی و ترک‌خورده‌ی آن‌سوی حیاط نگاه می‌کنم که تصویر بخار گرفته و قدیمی و ترک‌خورده‌ی من را منعکس می‌کند. و این منم؟

کلمات می‌دوند و من از پی‌شان می‌آیم. نمی‌رسم انگار ... انگار نمی‌رسم.

خَم

می‌پیچی. در تو می‌پیچی و در من می‌تنی. در هم گره می‌خوریم و از هم می‌گسلیم. دست‌هایم را می‌گیری و روی پاهایم می‌نشینی و در تاریکی و روشنی گم‌ام می‌کنی. گم‌ات می‌کنم.

دیر آمدی، دیر! وقت رفتن آمدی. وقتی همه‌ی مهمان‌ها رفتند و سفره‌ی غذا جمع شده و داریم خداحافظی می‌کنیم آمدی. آن وقتی آمدی که اگر مهمانی‌های فامیلی تو خانه‌های پدرسالاری قدیم برپا بود به‌ات می‌گفتند مهمان نان‌بُر. من به‌ات این را نمی‌گویم، امّا. من به‌ات هیچ نمی‌گویم.

دم‌دمی مزاج نیستم که بخواهمت دمی و لختی دیگر بخواهم که نباشی. از همان اوّل هم می‌خواستمت و می‌خواستم که نباشی. حالا دیگر دیر است، دیر!

چای را باید با عسل خورد. با لیمو. برای تر کردن گلوهایی که خشکی‌شان انگار از اوّل دور نمی‌شده ازشان تجویز خوبی است. برای بغض‌های فروخورده نمی‌دانم چه‌طور است. معجون به‌تری سراغ ندارم، تو که طبیب منی می‌شناسی بهترش را؟

من اوّل خم جاده‌ام و تو آن سوی دیگرش. ولی انگار این خم را که طی می‌کنیم تو می‌روی به شهری و من به شهری دیگر، و هرچند غیرممکن باشد، انگار که این جاده دو سرش به هم نمی‌رسند. انگار که وزن ننوشتن نامه‌هایت را روی ذهنم احساس می‌کنم ... شاید اگر می‌نوشتی ... شاید.

جنون

دست‌هایم را که می‌گیری، انگار سردی‌شان تا عمق وجودم نفوذ می‌کند. انگار کنار نمی‌آیم با دست‌های سردت، دخترک. لب‌ات را می‌گزی؛ انگار نه انگار که با این‌کار دل‌ها را می‌بری، و انگار که این را نمی‌دانی. ندانستن‌ات را غنیمت می‌شمارم.

ذهنت را در آغوش می‌گیرم و موهایت را -- که شاید زیاده از حد کوتاه باشند، شاید -- با تنفسم نوازش می‌کنم و گرمای تنت را می‌اندیشم و چشمانت را نگاه می‌کنم ... چشمانت: اقیانوس بی‌پایان هزار جزیره‌ی خالی از مرغان گرم‌سیری و همیشه نیل‌گون و هرگز تهی.

تو را نمی‌دانم، ولی من را انگار چیزی شده اسـت. قریب است. غریب. نگاه می‌کنم نوشته‌ام را: قریب است یا فریب؟ نمی‌دانم. تـو را نمی‌دانم. خودم را هم حتّی.

می‌خندی؛ با هزار زنگوله‌ای که انگار هر یک نوای حضور ستاره‌ای را هم‌آهنگ باشد، هستی‌ات را مشدّد می‌کند. نگاه می‌کنم نوشته‌ام را: مشدّد یا مردّد؟ شاید بدانم.

رمز این بودن را، این هست را، در این‌جا نمی‌توانم بنگارم؛ چرای‌اش را نمی‌دانم. شاید تو بدانی. شاید برای همین همین‌جا نوشته‌ام آن‌چه را که باید. شاید باید نوشت بایدها را.

نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنی مرا، هبوط می‌کنی و من، شراب می‌دهم تو را، تو هیچ جز خودِ خودت، به جز ترانه بودن‌ات، نکرده‌ای و من ولی، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را ...

نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنی مرا، جوانه می‌زند دلم، بهار می‌ربایدم، نگاه می‌کنم که تو، نگاه می‌کنی مرا، لب و من و دو چشم تو، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را ...

نگاه می‌کنم تو را، تو را نگاه می‌کنم، ستاره در دو چشم تو، نسیم بوی کوی تو، هَزار مست موی تو، منم ولی در این چمن، نگاه‌بان باغ تو، نگاه می‌کنی مرا، دلم ... نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنی مرا، نگاه می‌کنی مرا ... 

...

نگاهت می‌کنم. نگاهم می‌کنی. چشم‌هایت چه عجیب است امروز. گاهی سیاه، مثل نیمه‌ی پنهان ماه؛ گاهی میشی، مثل پوست آهویی که زیر آفتاب می‌دود؛ گاهی آبی، رنگ آسمانی که هنوز ابرها در آن بازی هرروزه‌ی خود را شروع نکرده‌اند.

هم‌چنان که نگاهت می‌کنم، انگار تغییر شکل می‌دهی. رنگ پوستت انگار مترصّد تسخیر گوشه‌گوشه‌ی طیف رنگین کمان باشد. تغییر می‌کنی و در چشمانم خیره می‌مانی و هم‌چنان همانی هستی که بودی. هم‌چنان، اگر قدّت اندکی بلندتر شده باشد -- که نمی‌دانم شده یا نه -- و اگر انگشتانت بلندتر و یا قدری نازک‌تر، و اگر هم حتّی خم ابروهایت دیگر اشتیاق همیشگی‌ات را پنهان نمی‌کند -- چه این اشتیاق زنده یا نه -- موهایت همان خرمن بنفش‌رنگ و بی‌مثال همیشه‌ی خودت‌اند.

قدم که می‌گذاری به سمتم سایه‌ها بلند‌تر می‌شوند و انگار تب‌آلودگی من در تو منعکس شده باشد؛ که حتّی نمی‌دانم عنوان این رویارویی چیست.

اعتماد، اطمینان

اعتماد کردن به یه کس، یعنی این که اگه بهت یه چیزی گفت، بتونی بدون وجود مدرک مستحکمی برای حرفاش، حرفشو بپذیری. یعنی در واقع، وقتی به کسی اعتماد داری، خود حرف اون برات می شه مدرک. اعتماد کردن یعنی این که باور داشته باشی به صداقت رفتار و صداقت اعمال یه آدم، به این که بدونی اگه داره رفتاری رو در قبال تو از خودش بروز می ده، داره با صداقت این کارو انجام می ده، یعنی این که قصد تظاهر نداره. اعتماد کردن به یه نفر، یعنی آشنا بودن با شخصیّت اون آدم، انقدر که بتونی افکار اون رو درک کنی، و بتونی بدون نیاز به هیچ تصدیق دیگه ای بفهمی که چیزی که می گه راسته یا نه؛ یعنی این که شخصیّت اش رو ازت مخفی نکرده باشه و سعی نکرده باشه فریب ات بده.

اطمینان کردن به یکی الزاماً به این معنا نیست که باهاش دوستی: صرفاً یعنی این که از رفتارش مطمئنّی. مثلاً تو می تونی به دشمنت این اطمینان رو داشته باشی که در هر فرصتی خرابت کنه. این اطمینان رو بهش داشته باشی که از این فرصت ها استفاده کنه. اعتماد یه جورایی شبیه اطمینانه. با این تفاوت که – از نظر من – کسی که بهش اعتماد داری دوستت هم هست.

وقتی به یکی اعتماد داری که از این که تو رو بشناسه و درکت کنه ترسی نداشته باشی. از این ابایی نداشته باشی که خودتو اون شکلی که واقعاً هستی بهش نشون بدی. وقتی که به یکی خودتو این جوری نشون بدی یعنی طرف هم جنبه های خوب واقعی ت رو می بینه و هم جنبه های بدت رو. یعنی به طرفت انقدر اطمینان داری که با تصمیمی که با توجّه به شناختی که ازت به دست آورده می گیره تو رو اذیّت نکنه و بهت صدمه نزنه.

اعتماد درجه های مختلفی داره. آدم به همه به یه اندازه اعتماد نداره. یه جورایی آدم مثل هسته ی یه اتمی می مونه که یه عالمه آدم مثل الکترون دورشن. هر چی اون حلقه ای که دوستش توشه بهش نزدیک تر باشه، دوستش به اون نزدیک تره پس بهتر می بیندش و بهتر می شناسدش. از طرف دیگه، حلقه ها هر چی به هسته نزدیک تر می شن کوچیک تر هم می شن. پس توی هر حلقه تعداد متفاوتی جا می شه. یعنی (معمولاً) دوستای کمی هستن که آدم بهشون انقدر اطمینان داره که توی نزدیک ترین حلقه های زندگیش واردشون کنه.

اعتماد الزاماً دو طرفه نیست. بعضی وقتا ممکنه یکی به طرفش اعتماد مطلق داشته باشه و طرفش اونو اصلاً قابل اعتماد به حساب نیاره. البتّه به نظر من هم چین اعتمادی چندان عمری نخواهد داشت.

وقتی به یکی اعتماد داشته باشی و بهش نشون بدی که توی این اعتماد بهش صداقت داری، طرف کم کم چاره ای نداره جز این که به تو اعتماد پیدا کنه. ممکنه جنس اعتمادش فرق کنه، یا مقدارش. ولی در وجودش شکّی نیست. وقتی چنین اعتمادی با گذر زمان به وجود بیاد، ناچار بین دو طرف یه انسی ایجاد می شه که اونا رو از دو تا آشنا به دو تا دوست تبدیل می کنه.

آدم مثل یه اتاقی می مونه توی طبقه ی آخر یه برج خیلی بلند؛ در حالی که دوستاش توی خیابون بیرون ساختمون هستن و هر چه قدر به یکی اعتماد می کنی، انگار داره از اون ساختمون طبقه طبقه بالا و بالاتر می آد تا این که به نزدیک ترین طبقه ی ممکن به اون اتاق برسه. شاید به خاطره همینه که وقتی یکی که بهش اطمینان داری، اعتمادت رو مورد سوء استفاده قرار می ده و بهش خیانت می کنه، به اندازه ی همون مقداری که اومده بالا توی چشمت، سقوط می کنه و هر چی بهت نزدیک تر باشه، بیش تر از چشمت می افته و بیش تر به تو و دوستی ت با اون آدم صدمه می خوره.

اعتماد داشتن به یکی یعنی این که بدونی، مطمئن باشی، که اگه تو رو ناراحت کرده، خودش هم ناراحت شده، یعنی انقدر تو رو شناخته که بدونه ناراحت شدی، و انقدر بهت ناراحت شده که وقتی ناراحتت کرد، خودش هم رنج بکشه.

اعتماد مثل نخی می مونه که باهاش دو تا زنگوله رو به هم ببندن. وقتی یکی شون ناراحت می شه، خوش حال می شه، عصبانیه، یا هر حسّ دیگه ای داره، اون یکی هم همون حسّ رو باهاش تجربه می کنه، در کنارش باهاش می آد، مثل وقتی که یکی از این دو تا زنگوله رو با یه شدّت خاصّی تکون بدی و صدایی از خودش در بیاره، که باعث می شه اون یکی زنگوله هم با همون شدّت و صدا تکون بخوره.

اعتماد کردن به یکی، یعنی این که بدون این که نیاز باشه هی پشت سرتو نگاه کنی، بتونی از یه سربالایی تند بالا بری، و اینو با قلبت بدونی که نمی افتی، چون که اون پشت سرته و می گیردت. یعنی این که بدونی که اگه با سختی ها مواجه می شی کمک ات خواهد کرد که ازشون بگذری، و اگه با خوش حالی داری سر می کنی اوقاتت رو تمام تلاشش رو می کنه که با شریک شدن توی خوش حالیت اونو بیش تر بکنه و موندگارترش بکنه.

اعتماد داشتن به یکی باعث می شه بدونی که یکی هست که اگه داری یه جایی رو اشتباه می ری، بهت بگه؛ اگه مراقب خودت نیستی دعوات کنه و تو بدونی که داره با صداقت رفتار می کنه؛ اگه ناراحتی سعی می کنه خوش حالت بکنه، و هیچ قصد و غرضی هم نداره جز همونی که داره نشون می ده؛ اگه ناراحتت کرده نمی ذاره ناراحت بمونی.

وقتی به کسی اعتماد داری، یعنی این که می دونی که اون هم برای اعتماد تو ارزش قائله، و سعی نمی کنه که کاری بکنه که خرابش کنه. یعنی حاضری اگه می بینی داره از اون ساختمون سقوط می کنه، تا حدّی افتادنش رو آروم کنی براش، یعنی حاضری تو هم دستشو بگیری – به هر حال بعد از مدّتی اعتماد دو طرفه می شه.

البتّه خیلی از اینایی که نوشتم، اعتماد کامل داشتنه، که خب، آدم به همه اعتماد کامل نداره. در واقع، آدم معمولاً به کسی اعتماد صد در صد نداره. ولی بعضی ها هستن که برای آدم به اون آستانه خیلی نزدیک تر از بقیّه هستن.

نوشته شده در ۲۲ تیرماه ۱۳۸۹