یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

تراوش

یک جورهایی این روزها انگار گیر کرده باشی نوک قلم‌ام و هرچه می‌نویسم انگار از تو می‌تراود بیرون. وسطش انگار داشت می‌شد «می‌تراود مه‌تاب ...» ولی شد می‌تراود بیرون؛ مثل آب و کوزه و عرق شرم.

می‌نشینی کنارم و انگار دستم را می‌گیری و هر چه که می‌نویسم تو هم داری دستم را توی دست‌ات می‌گیری و با دست من می‌نویسی. شاید هم من با دست تو می‌نویسم.

خیلی معلوم نیست که چیست اینی که دارم می‌نویسم یا برای که می‌نویسمش. یک جوری انگار این حس هست که نوشته را باید نوشت، ولو که سر و ته‌اش دایره‌وار برسد به هم‌دیگر. اصلاً شاید باید نوشت که سر و ته‌اش حتماً برسد به هم. مثل ماری که افتاده توی آتش و دارد همین‌جور دور خودش می‌پیچد و دم خودش را به دندان می‌کشد. فقط با این تفاوت که -- احتمالاً -- آن‌قدر این گردش زهرآگین نیست.

بازی می‌کنیم با هم و بازی می‌خوریم از هم. من و تو و ما و شما و همه‌ی بقیّه‌ی آدم‌ها دور هم نشسته‌ایم و داریم با عرض پوزش هم‌دیگر را ناراحت می‌کنیم. شاید هم راحت. مهم این‌جا نه راحتی است و نه ناراحتی.

به هر حال همه آمده‌ایم شکار. یا شاید دنبال آن چیز دیگر.

انگار یک جورهایی این روزها نشسته‌ای دور و برم و هر چه می‌خواهم بنویسم جوهرم بنفش‌رنگ می‌شود. حسّ خون دارم به‌اش. نمی‌دانم، خون تو هم آیا بنفش است یا این که این جوهر را از آب موهایت گرفته‌اند. مثلاً موهایت را شسته باشند و آبش را جمع کرده باشند و ریخته باشند توی مخزن جوهر خودنویس‌ام که این‌روزها یا سبز است یا بنفش.

کاش می‌شد که کمی هم تو برایم بنویسی و من بخوانم و با هم بنشینیم و ورق بزنیم و بخندیم. ولی انگار هر چه می‌نویسی را من قبلاً نوشته‌ام یا بعداً خواهم نوشت و هرچه می‌نویسم برایت کهنه است.

بیا با هم به یک صلح برسیم. یک تفاهم. من کم‌تر تو را با گیجی خودم می‌فریبم و تو هم قدری برایم آسان‌تر فکر کن. مثلاً وقتی داری از یک خیابان دوطرفه رد می‌شوی جهت‌ها را برعکس نگاه نکن و بعد بگو مطمئن نیستم که چشم‌هایم برعکس نشده باشند.

الغرض این که بیا برای خودمان زندگی‌مان را کمی ساده‌تر کنیم.

اقرأ باسمک ...

می‌گویم بخوان. می‌خوانی. صدای‌ات را که می‌شنوم، از جایم انگار بلند می‌شوم. بلند می‌شوم و چاقوی تیز و کهنه‌ای که انگار سال‌هاست دست‌اش نزده‌ام را بر می‌دارم.

می‌خوانی. می‌خوانی به نام همه‌ی آن چیزهایی که خوب و پاک و منزّه و آزاردهنده‌اند. نوک تیز چاقو را می‌گذارم آرام روی پهلویت و می‌کنَم.

می‌خوانی: «اوّلین نامه باید عمیق باشد ... باید بلرزاند دل را ... امّا کو؟» کو؟ دل کو؟ لرزش کو؟ نامه کو؟ ای کاش اوّلی نبود. ای کاش آخری نبود. چاقو را می‌چرخانم توی زخم پهلویت و می‌تراشمت.

می‌خوانی. انگار که صدای‌ات چکشی باشد بر ناقوس دلم. دستم می‌لرزد. می‌کَنم امّا: نقش کج و معوج اسم‌ام را بر تنت حکّاکی می‌کنم.

می‌کَنم و نگاه‌ات می‌کنم: لکّه‌ای نارنجی رنگ روی سپیدی پوست زنده‌ات که روزی بالا و پایین پریدن‌هایت مثل بال زدن کبوترها بود توی گوشه و کنار کفترخانه‌های اطراف شوش که قبل‌ترها هم انگار از آن برای دیده‌بانی استفاده می‌کردند. برای دیدن دشمنی و دشنه‌ای که می‌شد هنوز دیدش آن روزها پیش از آن که بر قلب‌ات فرود بیاید.

نه مثل چاقویی که توی دست من است و دارم روی پوست‌ات زخمی عمیق و عمیق و عمیق‌تر می‌کنم، به امید آن‌که شاید دردت روزی کم‌تر شود. به امید آن‌که این درد را تا ابد با خود ببری.

شاعری می‌کنم به جای شعور و نقض می‌کنم غرض را که شاید از این کلاف سر در گم، چیزی بیرون بکشم که بدون بریدن بتوان با آن دنیا را به هم دوخت. چشم‌هایت را نگاه می‌کنم و مه‌تاب را می‌بینم آن تو، فدیه می‌کنم به تو هر چه در آسمان است ... ولی آسمان چشم تو کجا محتاج است چنین نداشته‌هایی را؟

بی‌خداحافظی نقطه می‌گذاری و چاقو را از توی تنت بیرون می‌کشم. خونی نمی‌ریزد ... شاید اگر می‌ریخت بهتر بود برای حال ما. زخمت را نگاه می‌کنم: پنهان و پیدا و عمیق و جان‌کاه و جان‌فزا.

اوّلین باید عمیق باشد.

فال قهوه

فنجان قهوه را بر می‌گردانم توی نعلبکی و تو از توی‌اش بیرون می‌افتی. نه که تنها باشی. حلقه‌ای قهوه‌ای رنگ دورت را گرفته، که می‌خوانم یعنی موفّقیّت. یا دردسر. کمی پایین‌تر انگار نقش ابرها را می‌بینم. یک کم به راست‌ات که نگاه می‌کنم نردبانی نه چندان بلند انگار به دیواره‌ی اتاقی تکیه داده شده باشد.

گل‌های سرخ و زرد طرح چینی نعلبکی انگار تو را احاطه کرده باشند. همان‌جا می‌نشینی؛ انگار می‌خواهی بگویی که حالا که من را انداختی این بیرون خودت هم یک فکری به حالم بکن.

دقیق‌تر که نگاه می‌کنم انگار دورت را گل‌ها نگرفته‌اند: انگار که تو کاشته باشی‌شان. یا شاید هم از تو ریشه گرفته باشند.

همیشه می‌گفتم که فال قهوه گرفتن کار مضحکی است. نه این که حرف‌های مسخره‌ای از توی‌اش در بیاید -- که قطعاً در می‌آید. انگار برای من همیشه مایه‌ی بدشانسی بوده‌است.

یادم است که زینب برایم فال قهوه که گرفت به‌ام گفت «به‌ترین دانشگاه قبول می‌شی». شدم. کمی بیش‌تر نگاه کرد و گفت «شاید هم بدترین دانشگاه قبول بشی!» شدم. خلاصه این که هیچ وقت چیزی که عاقبت به خیری توی‌اش باشد از توی این فنجان قهوه برایم بیرون نیامده.

الان هم راستش را بخواهی این کار ایده‌ی خودم نبود. علی را نگاه می‌کنم و می‌گویم «ببین چه کار کردی»! نگاه می‌کند. می‌گوید «حلقه را می‌گویی یا نردبان؟» کجکی نگاه‌اش می‌کنم که بفهمد دارد خنگ‌بازی در می‌آورد. دوباره نگاه می‌کند. «ابرها را می‌گویی؟» آهی می‌کشم و با انگشت نشانش می‌دهمت. «این را می‌گویم!» نگاه می‌کند و با خنده‌ای می‌گوید: «گل‌های نعلبکی را که من نکاشتم آن‌جا!» راست می‌گوید. این گل‌ها کار توست.

می‌گویم: «دخترک را می‌گویم. همین‌جا، این وسط.»

باز نگاه می‌کند و می‌گوید: «خودت را به دکتر نشان بده!»

نگاه می‌کنم و می‌گویم: «موهای بنفش‌اش را نمی‌بینی؟! به این پخش و پلایی؟!»

نگاه نامطمئنّی می‌کند به من و می‌گوید: «می‌خواهی برویم قدمی بزنیم؟»

نمی‌خواهم. دوباره در چشمانت نگاه می‌کنم که یک ابروی ظریف و بنفش‌رنگ را بالای‌شان کج کرده‌ای و من را راست راست نگاه می‌کنی. قهوه‌ای دیگر سفارش می‌دهم و در جای‌ام محکم‌تر می‌نشینم.

آلوده

تب دارم. انگشتانم می‌دوند. تب‌دار ام. انگشتانم می‌رقصند. می‌نویسم و پاره می‌کنم و می‌اندازمشان گوشه‌های اتاق، تمام نوشته‌های دنیا را. تو از بالای سرم می‌خوانی. موهای بلند و بنفش‌رنگ‌ات نوازش می‌کنند پوستم را.

نوازش می‌کنند و می‌بُرند. انگار هر یک هزار تیغ باشد به باریکی مو.

نشسته‌ام و نگاه می‌کنم به گوشه‌های اتاق. هر گوشه کوهی از اندوه و خوشی و خشم و شعف مچاله شده است و روی هم تلنبار شده.

دنبال حوض آبی می‌گردم که پاهایم را توی‌اش فرو کنم و خنکایش را در خودم احساس کنم. دنبال حوض آبی می‌گردم که سرم را در آن فرو کنم و نبینم دنیا را.

به آرامی آهنگ Hotel California را زمزمه می‌کنم، نه‌انگار که دارم می‌خوانمش؛ اصلاً نمی‌دانم از کی دارم برای خودم می‌خوانمش ... we are all prisoners of our own device.

می‌دوم ... می‌رسم به دیوار اتاقم. پشتم را می‌کنم و می‌دوم. دیوار دیگر انگار یک قدم آن‌ورتر است. می‌دوم و می‌شمارم. نه، سه، چهار قدمی می‌شود. تو کجایی؟

جایی گوشه‌ی چشم‌هایم، بی‌شک. جایی که هوای‌اش از این‌جا پاک‌تر است و آب‌اش، اگر نه کاملاً صاف، حدّاقل در گل‌آلودگی‌اش می‌توانی تصویر ابرها را ببینی.

از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم ... تصویر تو در پنجره منعکس است، یک‌جایی همان‌جاهایی که نیستی، درست پشت سرم. صورت‌ات در یک دگردیسی تدریجی در میان صورت گل‌آلوده‌ی دخترک دست‌فروش آن‌سوی خیابان گم می‌شود. نمی‌بینم‌اش واقعاً. دست‌هایش را می‌بینم امّا که می‌لرزند بی‌اعتنا به ژاکت نداشته‌اش و سرمای ناگهانی این زمستان، که خوب وقتی را انتخاب کرده برای تصادم با حال و هوای دل من.

آن‌طرف‌تر، مردکی پول‌هایش را آرام‌آرام می‌شمارد ... نگاهش به دخترک است. 

چشم‌هایم را می‌بندم. کاش می‌شد چشم‌هایم را برای همیشه ببندم.

سعی می‌کنم با دست‌هایم جسم لرزان دخترک را روی شیشه‌ی عرق‌آلوده‌ی پنجره‌ام، که انگار از شرم هوای بیرون دارد آب از سر و روی‌اش می‌چکد، نقش کنم.

خوب از آب در نمی‌آید. چارچوب قامت‌اش نازک‌تر از آن است که با انگشتانم بتوانم تصویرش را بکشم. دستم از خط بیرون می‌زند. تصویر دخترک از میان خط‌خطی‌های من روی پنجره عجیب و غریب شده. عقب‌تر می‌آیم. انگار که ناخودآگاه بال‌هایی ناپیدا دخترک را احاطه کرده‌اند. خوب که نگاه می‌کنم، تصویرم آن‌قدر هم دور از خواسته‌هایم نیست. خوب از آب در آمده.

همان‌طور که نگاه می‌کنم، تصویر صورت تو را منعکس در پنجره می‌بینم. یک‌جایی همان حوالی که انگار نیستی و باید باشی، درست بالاتر از شانه‌ی چپ‌ام با چشم‌هایی خیال‌آلود و منتظر و بازی‌گوش به بال‌های دخترک خیره شده‌ای.

برمی‌گردم به سمت‌ات.

نیستی.

برف

دانه‌های برف از چشمانت می‌بارند بر صورتم و استعاره‌ی مستعمل و معمول باران را از هم می‌درند. این‌جا، جایی برای باران نیست. سرمای گونه‌هایمان که بخار نفس‌ها را به پنجه‌های خزنده‌ی یخ تبدیل می‌کنند، باران که سهل است، تگرگ را هم از پای در می‌آورند.

تیشه می‌زنم به قلب تو و زاده‌های درد را در رگ‌هایت می‌بینم که می‌خزند آرام آرام تا بالای گلوی‌ات و آن‌جا، یک‌جایی همان‌جا که خانه‌ی همیشه‌گی بغض‌های تو هستند، به هم می‌رسند و با هم مجلس عزای اشک‌هایت را برگزار می‌کنند.

آرام می‌خوانم زیر لب: «طاء، سین، میم. شعراء، افراد خطرناکی هستند که با اعمال شاعرانه‌ی خود، زندگانی خود و دیگران را به طور شاعرانه‌ای به تباهی می‌کشانند.»

آرام می‌خوانی:‌«طاء، طاس خون، سین، سرما، میم، من.»

آرام می‌خواند: «طاء، سین، میم. تلکَ آیاتُ الکتابِ المبینِ.»

آرام می‌خوانیم. آرام.

سرما صداهامان را در خود فرومی‌بلعد و ما در خود جمع می‌شویم. اسمش چه بود؟ تو که باید خودت بهتر بدانی! انقباض بود. انقباض، عضلانی یا مولکولی؟

دست‌هایم را می‌کنم زیر بغلم و از لباسم گرما می‌خواهم، تنم که دیگر به‌اش امیدی نیست. کلاغ‌ها بالای سرم می‌چرخند. شاید زاغ باشند. نمی‌دانم.