یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

it's been that kind of week

مقابل درب دانشگاه ایستاده‌ام. کارهای اداری زیادی دارم که باید انجام دهم. درب دانشگاه را نگاه می‌کنم.‍ نگهبان نشسته پشت میزش و کارت بچه‌ها را چک می‌کند.

«کجا آقا؟» نگهبان می‌خواهد کارتم را ببیند. کارتم را گم کرده‌ام. جلوی ورودم را می‌گیرد. با او دعوایم می‌شود. به هم بد و بیراه می‌گوییم. کاغذهای روی میزش را می‌ریزم زمین و از نگهبانی می‌روم بیرون و در را پشت سرم می‌کوبم.

دانشگاه را دور می‌زنم. می‌دانم یک‌جایی آن پشت‌ها درب دیگری هست برای ماشین‌های دانشگاه. پیدایش می‌کنم. نرده‌های درب بلند است و درب متروکه و بسته است. از دیوار آجری می‌روم بالا. از روی در که می‌پرم پایین بشکه‌های خالی دم درب می‌خورند زمین و سر و صدایشان بلند می‌شود.

صدای پاهای نگهبان را می‌شنوم که می‌دود به سمت این درب و هر طور هست خودم را از درب پشتی می‌رسانم به داخل ساختمان. انگار سر و صدا بلندتر از آن است که فکرش را کرده‌ام. آدم‌ها در حال جنب و جوش‌اند.یکی من را با دست نشان می‌دهد. منتظر نمی‌مانم که ببینم آیا منظورش آنی است که فکرش را می‌کنم یا نه؟

از پله‌ها می‌دوم بالا. مسؤول آموزش درب اتاقش را قفل کرده و رفته. ناسزایی می‌گویم و وارد اتاق امور دانشجویی می‌شوم. خانمی که پشت میز است مشغول تلفن حرف زدن است. اجازه‌ی بلندی می‌گیرم و می‌روم پشت پارتیشن و سعی می‌کنم بی‌سروصدا پنجره را باز کنم. موفّق می‌شوم.

از روی لبه‌ی پنجره می‌پرم روی بالکن آموزش. درب بالکن بسته است. لعنت به این شانس. دستم را می‌کنم توی آستین کاپشن‌ام و با مشت می‌کوبم به پنجره. پنجره با سر و صدای زیادی خورد می‌شود و می‌ریزد داخل. کسی از پایین جیغ بلندی می‌زند. می‌پرم توی اتاق و می‌دوم به سمت قفسه‌ی پرونده‌ها. مثل همیشه بایگانی پرونده‌های آموزش نامرتّب و به‌هم‌ریخته است.

همین طور که عرق از سر و روی‌ام می‌چکد و فحش می‌دهم پرونده‌ام را پیدا می‌کنم. با خشونت می‌کشم‌اش بیرون و گوشه‌ی پرونده پاره می‌شود و پرونده‌های بالایی‌اش می‌ریزند کف زمین. بی‌توجّه پرونده را باز می‌کنم و برگه‌ی معافیّت تحصیلی‌ام را در می‌آورم.

صدای عجیبی -- مثل صدای فرفره -- پنجره‌ها را می‌لرزاند. وقت ندارم. با لگد دستگیره‌ی در را می‌شکنم و در را با زحمت باز می‌کنم. می‌دوم توی راهرو. صدای پارس سگ‌ها به گوشم می‌رسد. کسی فریاد می‌زند: «صدا از آن بالا بود!»

می‌دوم سمت پله‌های خروج اضطراری و معافیت‌ام را مچاله می‌کنم زیر کاپشنم و زیپم را می‌کشم بالا. صدای نفس‌نفس‌ام توی گوشم پیچیده و مطمئنم که صدای ضربان قلبم تمام راهرو را برداشته. خون توی شقیقه‌هایم می‌پیچد.

از پله‌ها می‌دوم پایین از راهرو می‌پرم بیرون. چیزی از پشت می‌خورد توی کمرم و با سر می‌خورم زمین. صدای پارس سگ‌ها خیلی نزدیک‌تر شده.

مأمور پلیس ویژه می‌نشیند روی کمرم و دست‌هایم را از هم باز می‌کند و از لای دندان‌های به‌هم‌فشرده می‌گوید: «تکون نخور آشغال».

هلیکوپتر پلیس توی حیاط منتظر است. مأمور دیگری می‌آید و می‌خواهد به دستم دست‌بند بزند. مقاومت می‌کنم -- مثل هر موجود دیگری که بخواهند آزادی‌اش را بگیرند. با آرنج می‌زنم زیر چانه‌ی مأموری که سعی دارد من را بلند کند و می‌دوم به سوی درب حیاط دانشگاه و ایستگاه نگهبانی. می‌دانم شانسی ندارم. کسی فریاد می‌زند: «ایست!»

هرگز! محال است که بگذارم من را مثل یک حیوان اسیر کنند. صدای بلندی می‌پیچد توی گوشم و دردی در چانه‌ام می‌پیچد. من کی زمین خوردم؟ خون از پیشانی‌ام می‌چکد روی زمین جلوی چشم‌هایم. سعی می‌کنم بلند شوم. تیر دیگری شلیک می‌شود انگار تیر بدنم را به زمین می‌دوزد. کسی برم می‌گرداند. چشم‌هایم به سختی باز می‌شوند. برگه‌ی معافیتم توی دستم مچاله شده و خون خمیرش کرده. کسی در گوشم می‌گوید: «واقعاً ارزش‌اش را داشت؟»

نگهبان بلند می‌گوید: «آقا!»

به خودم می‌آیم. راه را سد کرده‌ام و آدم‌های دیگر که می‌خواهند بروند توی دانشگاه منتظر پشتم ایستاده‌اند. می‌گویم: «کارتم را گم کرده‌ام» و منتظر فریادها می‌شوم.

«برید طبقه‌ی دوم امور دانشجویی بگید براتون المثنّی صادر کنن»

راه می‌افتم به سمت دانشگاه. این هفته، از آن هفته‌ها بوده.

نوا

با لباس سفیدت کنارم می‌نشینی. موهای بنفش رنگت را که انگار به سیاهی بزند را پشت سرت جمع کردی و کشی قطور و قرمزرنگ انبوه موهایت را در لجام آورده است.

سه تارت را از پشتت، از توی کیفش، در می آوری و با دست راستت در آغوش می‌کشی. انگشتانت میرقصند روی گردن ساز.

نوای سازت وه که چه شور انگیز است، دخترک!

اگرچه داری با شور و دشتی بازی می‌ کنی ، چشم هایت پر از ماهور اند. ساز می‌زنی و موهایت بنفش می‌شوند و سیاه و -- بنگر ! -- که انگار گاهی به سپیدی می‌زنند و من مسحور آهنگت و مست موهایت و خراب چشم هایت -- که امروز رنگ قهوه‌ای گرفته اند به خود -- از جایم تکان نمی‌خورم.

گاهی از رهاب می‌زنی و کمی پیش می‌روی و به گلریز می‌رسی. گل‌ریزان دل من است این نواختن تو.

سازت را نوازش می‌کنی و دستت را دور دسته‌ی ساز می‌پیچانی و می‌لغزانی‌اش روی انگشت‌گذاری‌های مختلف. حزین می‌زنی پیش از نشیب و فرازت و گاهی هم دیلمانت دلم را می‌نوازد.

چنان در قید مهرت پای‌بندم، که گویی ... نه چون آهو که چون ... نمی‌دانم. کمندت را دوست دارم؛ که «صیدم امّا می‌دوم تا دام تو!»

ای غذای جان مستم نام تو

درّ و گوهر، سیم و زر، دشنام تو

در دل دشت وسیع مهر تو

صیدم امّا می‌دوم تا دام تو

ای امان از روزگار بی‌امان

پخته بودم من شدم تا خام تو

می‌گشا دست‌ات نصیبی تا شود

بر دلِ تنگِ غریب اِنعام تو

رهروان را طوبی و مشفق تویی

سرّ هدهد خفته در اَقدام تو

نور مه باشد دلیل مهر تو

مهر چون باشد رهین وام تو

می‌دوم آسیمه‌سر من کو به کو

تا که شاید جویمش پیغام تو

مه‌رخا! حال صبا را باز جو

چون که باشد جمله ناآرام تو

گذشت

زمان مسخره‌ی حرف‌ها گذشت

ببین حدیث کبک‌ها و برف‌ها گذشت

غریب مانده‌ایم در زمان رفتن‌مان

که وقت پر شدن ظرف‌ها گذشت

شگفت بود ماه مهری که رفت

ولیک آمده آبان، شگرف‌ها گذشت

هزار واژه و فعلی که صرف کرده‌ایم؛

برای شخص شخیصت چه صرف‌ها گذشت

اگر به سنگ می‌زنی تو بر سر من

زمان بازی ما در برف‌ها گذشت

«گذشت» حرف بود و گذشت حرف ما

زمان مسخره‌ی حرف‌ها گذشت...

تو را گم می‌کنم ...

می‌نویسم. می‌خورم. می‌خوابم. نفس می‌کشم. به تو فکر می‌کنم. به تو فکر نمی‌کنم. تو را در میان افکارم در گوشه‌ای، چیزی مثل یک جعبه‌ی سفیدرنگ و نرم و گرم، می‌گذارم و به تو فکر نمی‌کنم. هر لحظه، هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه، به تو فکر نمی‌کنم.

کاغذ را می‌گذارم جلو چشم‌هایم روی میز خشکم که از جنس چوب صندل است و مداد طرّاحی کهنه‌ام را بر می‌دارم و خطّی می‌کشم به باریکی موهایت و به خمیدگی و نرمی خمش پهلویت. دست می‌کشم به خطّ بدنت، خط می‌کشم از شانه‌ات تا روی زانویت، و مداد را کمی بیش‌تر از آن‌چه باید می‌فشارم روی کاغذ. نتیجه‌اش جالب نیست: یک جاهایی پررنگ‌تر شده‌ای انگار.

دست می‌کشم روی لب‌هایت و خطم نمی‌تواند نرمی‌شان را ... سردی‌شان را نشانم دهد. پاک کنی بر می‌دارم و صورت‌ات را پاک می‌کنم. پاک نمی‌شود.

خط‌های خمیده انگار توی کاغذ به آن خوبی که فکر می‌کردم نمی‌شوند.

خط‌های صاف می‌کشم دورت. مثل یک جعبه‌ی سفید رنگ و نرم و گرم؛ همان که الآن یک جایی توی ذهنم جا خوش کرده است. می‌گذارمش کنار و به تو فکر نمی‌کنم. نه حتّی برای یک ثانیه، چه رسد یک دقیقه، یک ساعت، و یا یک روز.

می‌نویسم، می‌خورم، می‌خوابم، به تو فکر نمی‌کنم و به جایش نفس می‌کشم.

خط‌های صاف را که می‌کشم به هم نمی‌رسند. انگار درب جعبه نمی‌خواهد بسته بماند.

نمی‌خواهد. نمی‌خواهم. نمی‌خواهی. می‌نویسم. نمی‌خورم. نمی‌خوابم. نفس نمی‌کشم. ولی به تو فکر نمی‌کنم. به تو ...

نمی‌نویسم. نمی‌خورم. نمی‌خوابم. نفس نمی‌کشم. به تو فکر نمی‌کنم.

مستحقّ؟

صدایم می‌زند: «مهندس!»

اوّل بر نمی‌گردم. دوباره صدا می‌کند: «آقا!» بر می‌گردم. قیافه‌ی درست و حسابی‌ای ندارد. شلوارش کمی گشاد و حسابی پاره و کثیف است. شروع می‌کند برایم قصّه‌ی این را می‌گوید که چه طور برای آموزش رانندگی آمده این‌جا ولی همین الآن فهمیده که کیف پولش را گم کرده.

- «اگه آقا یه دو تومنی همراهته بهم بدی می‌رم تا شهرضا ... ممنونت می‌شم به خدا برادر ...»

نگاهش می‌کنم: «کدام آموزشگاه بودی؟»

این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و می‌گوید: «دولت.»

سریع می‌پرسم: «اسم معلّمت چه بود؟»

جواب می‌دهد: «آقای ...» اسمش را می‌جود. می‌گویم نشنیدم. تکرار می‌کند: «قاسمی». کمی بلندتر دوباره همان اسم را تکرار می‌کند، انگار که می‌خواهد هر دویمان را متقاعد کند.

می‌پرسم: «از چه مسیری می‌روی؟»

می‌گوید: «می‌روم پیچ ... پیچ شمرون.»

می‌پرسم: «کرایه‌اش چقدر است؟»

کمی منّ و من می‌کند و بعد ناگهان می‌پرسد: «داداش دو تومن داری بدی یا نه؟»

دست می‌کنم توی جیبم و هزاری‌ای مچاله می‌کنم کف دستش.

می‌خواهم بپرسم که هر مصرفش چقدر در می‌آید، چقدر بدهکار است به فروشنده‌اش، چند وقت است این محلّه را می‌گردد، چند تومان از وسایل خانه‌ی مادرش را یواشکی فروخته ... پول را می‌گیرد ازم و سرش را سریع بر می‌گرداند. حسّ بدی دارم. انگار که پولم را داده باشم به یک مجرم.

سرش را که می‌چرخاند می‌خواهم هزار تا سؤال سوزاننده بکنم که مچش را بگیرم. می‌خواهم پلیس‌بازی دربیاورم که بفهمد که بچه نیستم. می‌خواهم ...

سرش را که می‌چرخاند قطره‌ی اشکش را می‌بینم گوشه‌ی چشم‌های نشسته و صورت خاکی‌اش.

تشکّری می‌کند و می‌رود و من می‌مانم و احساس ... کثیفی.