یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

تو را گم می‌کنم ...

می‌نویسم. می‌خورم. می‌خوابم. نفس می‌کشم. به تو فکر می‌کنم. به تو فکر نمی‌کنم. تو را در میان افکارم در گوشه‌ای، چیزی مثل یک جعبه‌ی سفیدرنگ و نرم و گرم، می‌گذارم و به تو فکر نمی‌کنم. هر لحظه، هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه، به تو فکر نمی‌کنم.

کاغذ را می‌گذارم جلو چشم‌هایم روی میز خشکم که از جنس چوب صندل است و مداد طرّاحی کهنه‌ام را بر می‌دارم و خطّی می‌کشم به باریکی موهایت و به خمیدگی و نرمی خمش پهلویت. دست می‌کشم به خطّ بدنت، خط می‌کشم از شانه‌ات تا روی زانویت، و مداد را کمی بیش‌تر از آن‌چه باید می‌فشارم روی کاغذ. نتیجه‌اش جالب نیست: یک جاهایی پررنگ‌تر شده‌ای انگار.

دست می‌کشم روی لب‌هایت و خطم نمی‌تواند نرمی‌شان را ... سردی‌شان را نشانم دهد. پاک کنی بر می‌دارم و صورت‌ات را پاک می‌کنم. پاک نمی‌شود.

خط‌های خمیده انگار توی کاغذ به آن خوبی که فکر می‌کردم نمی‌شوند.

خط‌های صاف می‌کشم دورت. مثل یک جعبه‌ی سفید رنگ و نرم و گرم؛ همان که الآن یک جایی توی ذهنم جا خوش کرده است. می‌گذارمش کنار و به تو فکر نمی‌کنم. نه حتّی برای یک ثانیه، چه رسد یک دقیقه، یک ساعت، و یا یک روز.

می‌نویسم، می‌خورم، می‌خوابم، به تو فکر نمی‌کنم و به جایش نفس می‌کشم.

خط‌های صاف را که می‌کشم به هم نمی‌رسند. انگار درب جعبه نمی‌خواهد بسته بماند.

نمی‌خواهد. نمی‌خواهم. نمی‌خواهی. می‌نویسم. نمی‌خورم. نمی‌خوابم. نفس نمی‌کشم. ولی به تو فکر نمی‌کنم. به تو ...

نمی‌نویسم. نمی‌خورم. نمی‌خوابم. نفس نمی‌کشم. به تو فکر نمی‌کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد