میگویم بخوان. میخوانی. صدایات را که میشنوم، از جایم انگار بلند میشوم. بلند میشوم و چاقوی تیز و کهنهای که انگار سالهاست دستاش نزدهام را بر میدارم.
میخوانی. میخوانی به نام همهی آن چیزهایی که خوب و پاک و منزّه و آزاردهندهاند. نوک تیز چاقو را میگذارم آرام روی پهلویت و میکنَم.
میخوانی: «اوّلین نامه باید عمیق باشد ... باید بلرزاند دل را ... امّا کو؟» کو؟ دل کو؟ لرزش کو؟ نامه کو؟ ای کاش اوّلی نبود. ای کاش آخری نبود. چاقو را میچرخانم توی زخم پهلویت و میتراشمت.
میخوانی. انگار که صدایات چکشی باشد بر ناقوس دلم. دستم میلرزد. میکَنم امّا: نقش کج و معوج اسمام را بر تنت حکّاکی میکنم.
میکَنم و نگاهات میکنم: لکّهای نارنجی رنگ روی سپیدی پوست زندهات که روزی بالا و پایین پریدنهایت مثل بال زدن کبوترها بود توی گوشه و کنار کفترخانههای اطراف شوش که قبلترها هم انگار از آن برای دیدهبانی استفاده میکردند. برای دیدن دشمنی و دشنهای که میشد هنوز دیدش آن روزها پیش از آن که بر قلبات فرود بیاید.
نه مثل چاقویی که توی دست من است و دارم روی پوستات زخمی عمیق و عمیق و عمیقتر میکنم، به امید آنکه شاید دردت روزی کمتر شود. به امید آنکه این درد را تا ابد با خود ببری.
شاعری میکنم به جای شعور و نقض میکنم غرض را که شاید از این کلاف سر در گم، چیزی بیرون بکشم که بدون بریدن بتوان با آن دنیا را به هم دوخت. چشمهایت را نگاه میکنم و مهتاب را میبینم آن تو، فدیه میکنم به تو هر چه در آسمان است ... ولی آسمان چشم تو کجا محتاج است چنین نداشتههایی را؟
بیخداحافظی نقطه میگذاری و چاقو را از توی تنت بیرون میکشم. خونی نمیریزد ... شاید اگر میریخت بهتر بود برای حال ما. زخمت را نگاه میکنم: پنهان و پیدا و عمیق و جانکاه و جانفزا.
اوّلین باید عمیق باشد.