آرام و آهسته، آمدی تو و من چنان مبهوت جمال بیمثال تو بودم، که بیاختیار، آنچه در دست داشتم رها کردم و بر جای نشستم.
آمدی و لبهی تختم نشستی و مرا با اشارهای به خود خواندی. لبخند بزرگوارانهای که بر لب داشتی، قلبها را مسحور میکرد و چشمها از دریافت تمام زیباییاش عاجز بودند.
آمدم، مثل تمام وقتهای دیگر، و روحانیّت بیمثالی که تو را از خود جدا میکرد، در من رخنه کرد.
آمدم، و سرم را به گونههای سرد و پر از زندگیات چسباندی. با چشمان تو، بر پهنای صورتم اشک ریختم و تو با لبهای من خنده سر دادی. دستت را گرفتم، و به آرامی، ساز ناکوک خویش را نواختم، و صدایش، به برکت وجود تو، طنینی بهشتی شد.
و تو، هم امروز، و هم تمام روزهای دیگر، بر من سایهافکن خواهی بود ... و چشمهایم، از دیدن نور تو، به درد خواهند آمد: چونان که هر روز داغ بر آنها نهادی.
سلام
وقتی احساس می کنم بودنت را سر شار میشوم از غرور تو را نمی بینم کنارم ولی چهره ات مقابلم ایستاده است ... به من سلام میدهی و اجازه ی کلام
می ستایمت که آمدی دلداریم دهی ... دوریت را می فهمم و نگاهت را ولی بی دلیل این دلم دلتنگ توست
زود تر وجود خودت را به من بنما
شاد و سلامت باشید
زیبا بود ...
گل!
تشکر!