یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

lux

آرام و آهسته، آمدی تو و من چنان مبهوت جمال بی‌مثال تو بودم، که بی‌اختیار، آن‌چه در دست داشتم رها کردم و بر جای نشستم.

آمدی و لبه‌ی تختم نشستی و مرا با اشاره‌ای به خود خواندی. لبخند بزرگ‌وارانه‌ای که بر لب داشتی، قلب‌ها را مسحور می‌کرد و چشم‌ها از دریافت تمام زیبایی‌اش عاجز بودند.

آمدم، مثل تمام وقت‌های دیگر، و روحانیّت بی‌مثالی که تو را از خود جدا می‌کرد، در من رخنه کرد.

آمدم، و سرم را به گونه‌های سرد و پر از زندگی‌ات چسباندی. با چشمان تو، بر پهنای صورتم اشک ریختم و تو با لب‌های من خنده سر دادی. دستت را گرفتم، و به آرامی، ساز ناکوک خویش را نواختم، و صدایش، به برکت وجود تو، طنینی بهشتی شد.

و تو، هم امروز، و هم تمام روزهای دیگر، بر من سایه‌افکن خواهی بود ... و چشم‌هایم، از دیدن نور تو، به درد خواهند آمد: چونان که هر روز داغ بر آن‌ها نهادی.

نظرات 2 + ارسال نظر
گاما پنج‌شنبه 8 بهمن 1388 ساعت 12:35 ق.ظ

سلام
وقتی احساس می کنم بودنت را سر شار میشوم از غرور تو را نمی بینم کنارم ولی چهره ات مقابلم ایستاده است ... به من سلام میدهی و اجازه ی کلام
می ستایمت که آمدی دلداریم دهی ... دوریت را می فهمم و نگاهت را ولی بی دلیل این دلم دلتنگ توست
زود تر وجود خودت را به من بنما
شاد و سلامت باشید

زیبا بود ...

[ بدون نام ] جمعه 13 فروردین 1389 ساعت 01:51 ق.ظ

گل!

تشکر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد